☆اولین رمان بیبی دال ⏤͟͟͞͞
☆اولین رمان بیبی دال ⏤͟͟͞͞
.
" تو هیچوقت نمیدونی که زندگی ای در انتظارته، همونطور که من نمیدونستم!
زمانی که اون دختر رو توی بیمارستان دیدم، تغییراتی توی زندگیم رقم خورد که قابل باور نبود. شاید من در نگاه اول دچار احساسی به نام عشق شده بودم، اما به چه قیمت؟ به قیمت از دست دادن شغلم؟ یا که زندگیم؟ "
سوهو، دکتری ماهر و جوان بود که از کودکیش آرزوی نجات دادن زندگی مردم رو در سر داشت. پسری که کل زندگیش رو برای رسیدن به رویاهاش تلاش کرده بود، حال چرخه ی عادی زندگیش توسط هی جو بهم خورده بود. هی جو کسی نبود جز خواهر و تنها خانواده ی بیماری که اخیرا به اون بیمارستان منتقل شده بود. به گفته ی پلیس هنوز دلیل مرگ دکتر سابق اون بیمار، مشخص نبود...
اون دختر که چندین ماه توی کما بود، پرونده ی پیچیده ای داشت. چندین گلوله به ناحیه های حساس مثل شکم و قفسه ی سینه ی اون دختر بیچاره خورده بود. چندین ماه بود دنبال مضنون میگشتن اما اون آدم کش سنگدل اونقدری باهوش و ماهر بود که پلیس هنوز اثری ازش نیافته بود.
آشنایی اون دو از وقتی که هی جو هر روز برای ملاقات خواهرش به بیمارستان میومد، شروع شده بود. طوری که تو این مدت کم سوهو دلش رو به اون دختر خوش قلب و مهربون باخته بود. هر دوشون وارد عشق ممنوعه ای شده بودن که روحشون هم خبردار نبود!( چون سناشون خیلی اختلاف داشت )
تا زمانی که سوهو حرف های اون دختر رو به خواهر خودش شنید...همون لحظه بود که صدای شکستن قلبش کل وجودش رو در بر گرفت.
" تو باعث مرگ مادر و پدرمونی، پس نباید زنده بمونی! چرا انقدر تلاش میکنی؟ فکر کردی میتونی دووم بیاری؟ دوباره و دوباره برای از پا در آوردنت هرکاری میکنم! خواهر عزیز من. "
مضنون اصلی و دلیل این وضعیت بیمارش، کسی نبود جز هی جو؛ کسی که دکتر سوهو عاشقش شده بود! حالا چطور می تونست بین بیمارش و عشقش یکی رو انتخاب کنه؟ علاوه بر این، هیچ نظری نداشت که اگر اون دختر خطرناک از خبردار بودن سوهو چیزی میفهمید، چه بلایی سرش میومد...قرار بود مثل دکتر سابق اون بیمار کشته بشه!؟ یا نکنه هی جو میتونست بخاطر عشقش به پسر...از زندگی خودش و آزادیش بگذره؟!
,
#فیک #فیکشن #رمان #اچا
.
" تو هیچوقت نمیدونی که زندگی ای در انتظارته، همونطور که من نمیدونستم!
زمانی که اون دختر رو توی بیمارستان دیدم، تغییراتی توی زندگیم رقم خورد که قابل باور نبود. شاید من در نگاه اول دچار احساسی به نام عشق شده بودم، اما به چه قیمت؟ به قیمت از دست دادن شغلم؟ یا که زندگیم؟ "
سوهو، دکتری ماهر و جوان بود که از کودکیش آرزوی نجات دادن زندگی مردم رو در سر داشت. پسری که کل زندگیش رو برای رسیدن به رویاهاش تلاش کرده بود، حال چرخه ی عادی زندگیش توسط هی جو بهم خورده بود. هی جو کسی نبود جز خواهر و تنها خانواده ی بیماری که اخیرا به اون بیمارستان منتقل شده بود. به گفته ی پلیس هنوز دلیل مرگ دکتر سابق اون بیمار، مشخص نبود...
اون دختر که چندین ماه توی کما بود، پرونده ی پیچیده ای داشت. چندین گلوله به ناحیه های حساس مثل شکم و قفسه ی سینه ی اون دختر بیچاره خورده بود. چندین ماه بود دنبال مضنون میگشتن اما اون آدم کش سنگدل اونقدری باهوش و ماهر بود که پلیس هنوز اثری ازش نیافته بود.
آشنایی اون دو از وقتی که هی جو هر روز برای ملاقات خواهرش به بیمارستان میومد، شروع شده بود. طوری که تو این مدت کم سوهو دلش رو به اون دختر خوش قلب و مهربون باخته بود. هر دوشون وارد عشق ممنوعه ای شده بودن که روحشون هم خبردار نبود!( چون سناشون خیلی اختلاف داشت )
تا زمانی که سوهو حرف های اون دختر رو به خواهر خودش شنید...همون لحظه بود که صدای شکستن قلبش کل وجودش رو در بر گرفت.
" تو باعث مرگ مادر و پدرمونی، پس نباید زنده بمونی! چرا انقدر تلاش میکنی؟ فکر کردی میتونی دووم بیاری؟ دوباره و دوباره برای از پا در آوردنت هرکاری میکنم! خواهر عزیز من. "
مضنون اصلی و دلیل این وضعیت بیمارش، کسی نبود جز هی جو؛ کسی که دکتر سوهو عاشقش شده بود! حالا چطور می تونست بین بیمارش و عشقش یکی رو انتخاب کنه؟ علاوه بر این، هیچ نظری نداشت که اگر اون دختر خطرناک از خبردار بودن سوهو چیزی میفهمید، چه بلایی سرش میومد...قرار بود مثل دکتر سابق اون بیمار کشته بشه!؟ یا نکنه هی جو میتونست بخاطر عشقش به پسر...از زندگی خودش و آزادیش بگذره؟!
,
#فیک #فیکشن #رمان #اچا
۲.۳k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.