داستانی عجیب از مشاهده درون قبر یکی از بندگان خدا که اهل
داستانی عجیب از مشاهده درون قبر یکی از بندگان خدا که اهل قرآن خواندن بود ......
دوستان توجه داشته باشن که نظیر این داستان ها در مورد علما و صلحا زیاد هست،در کتاب افلاکیان خاک نشین چند داستان از شیخ رجبعلی خیاط با موضوعی شبیه داستان زیر ذکر شده....
حضرت حاج آقای هاشم زاده فرمودند :
یک قبر کنی در ((تخت فولاد اصفهان )) قبرکنی می کرد . یک روز یک بنده خدایی می میرد و وصیت می کند که اگر مُردم قبر مرا در پیاده رو و جاده قرار دهید تا مردم از روی قبر من رد شوند و فاتحه ای نثارم نمایند .
قبرکن زمینی را شروع به کندن می کند یک وقت متوجه می شود قبری ظاهر شد . داخل قبر می شود سنگی را می بیند ، وقتی سنگ را بر می دارد . می بیند یک بنده خدایی نشسته ویک رحل با قرآن در مقابلش گذاشته و دارد قرآن می خواند .
می ترسد وسنگ را سر جایش می گذارد و روی قبر را می پوشاند واین قبر را برای خودش می گذارد و به صاحبان متوفا می گوید : این قبر توی قبری در آمده و نمی توان در آنجا مُرده دفن کرد جای دیگری قبری میکَند و میت را در آنجا به خاک می سپارد .
پنجاه سال از این ماجرا می گذرد بعد از پنجاه سال قبر کن با خود می گوید بروم ببینم اشتباه ندیده باشم ، نکند هواسم پرت بوده و خواب دیده ام ، خلاصه قبر را می کَند و پایین می رود و سنگ را از روی آن قبر بر می دارد .
می بیند بله آن بنده خدا هنوز نشسته و مثل پنجاه سال قبل ، قرآن می خواند .
یک وقت آن بنده خدائی که در قبر نشسته بود و قرآن می خواند سرش را بالا می کند و می گوید : تو خجالت نمی کشی هر روز هر روز نگاه می کنی ؟ تو که دیروز اینجا بودی و نگاه کردی دوباره امروز آمدی نگاه می کنی ؟
قبر کن فوری سنگ را روی قبر می گذارد و بر می گردد .
وقتی که مرگش نزدیک می شود وصیت می کند که اگر مُردم مرا اینجا خاک کنید اما این سنگ را بر ندارید و توی قبر را نگاه نکنید ....(مردان خدا در حیات خود به هرچه عادت داشتند در ممات خود هم بر آن مداومت دارند)
منبع:کتاب داستان هایی از مردان خدا...
پیج مسیر ملکوت
http://line.me/ti/p/%40zco6647c
دوستان توجه داشته باشن که نظیر این داستان ها در مورد علما و صلحا زیاد هست،در کتاب افلاکیان خاک نشین چند داستان از شیخ رجبعلی خیاط با موضوعی شبیه داستان زیر ذکر شده....
حضرت حاج آقای هاشم زاده فرمودند :
یک قبر کنی در ((تخت فولاد اصفهان )) قبرکنی می کرد . یک روز یک بنده خدایی می میرد و وصیت می کند که اگر مُردم قبر مرا در پیاده رو و جاده قرار دهید تا مردم از روی قبر من رد شوند و فاتحه ای نثارم نمایند .
قبرکن زمینی را شروع به کندن می کند یک وقت متوجه می شود قبری ظاهر شد . داخل قبر می شود سنگی را می بیند ، وقتی سنگ را بر می دارد . می بیند یک بنده خدایی نشسته ویک رحل با قرآن در مقابلش گذاشته و دارد قرآن می خواند .
می ترسد وسنگ را سر جایش می گذارد و روی قبر را می پوشاند واین قبر را برای خودش می گذارد و به صاحبان متوفا می گوید : این قبر توی قبری در آمده و نمی توان در آنجا مُرده دفن کرد جای دیگری قبری میکَند و میت را در آنجا به خاک می سپارد .
پنجاه سال از این ماجرا می گذرد بعد از پنجاه سال قبر کن با خود می گوید بروم ببینم اشتباه ندیده باشم ، نکند هواسم پرت بوده و خواب دیده ام ، خلاصه قبر را می کَند و پایین می رود و سنگ را از روی آن قبر بر می دارد .
می بیند بله آن بنده خدا هنوز نشسته و مثل پنجاه سال قبل ، قرآن می خواند .
یک وقت آن بنده خدائی که در قبر نشسته بود و قرآن می خواند سرش را بالا می کند و می گوید : تو خجالت نمی کشی هر روز هر روز نگاه می کنی ؟ تو که دیروز اینجا بودی و نگاه کردی دوباره امروز آمدی نگاه می کنی ؟
قبر کن فوری سنگ را روی قبر می گذارد و بر می گردد .
وقتی که مرگش نزدیک می شود وصیت می کند که اگر مُردم مرا اینجا خاک کنید اما این سنگ را بر ندارید و توی قبر را نگاه نکنید ....(مردان خدا در حیات خود به هرچه عادت داشتند در ممات خود هم بر آن مداومت دارند)
منبع:کتاب داستان هایی از مردان خدا...
پیج مسیر ملکوت
http://line.me/ti/p/%40zco6647c
۴.۱k
۱۳ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.