پناهگاه واژه ها

آدم‌ها، آن قفس‌های آهنین سخن‌گو، برایم نمانده‌اند. از میان شلوغی نگاه‌ها، همچون غباری سبک، گریخته‌ام. خود را مانند کتابی قدیمی که بوی رطوبت و تنهایی می‌دهد، در پستوی ذهن خویش پنهان کرده‌ام.
این کاغذ سفید، تنها هم‌صحبتی ست که از من نمی‌پرسد: چرا؟
دردم را که به جوهر وقلم می‌سپارم، گویی آن را در آغوش دریایی سرد رها می‌کنم... غرق می‌شود، اما هرگز محو نمی‌گردد. جملاتم،مانند پرندگانی بال‌شکسته در قفسه ی سینه،بالا و پایین می‌روند تا جایی که روی خطوط بنشینند و آرام بگیرند.
تو، ای کاغذ، همچون مهتاب تنها بر شب سوت و کور روزگارم می‌تابی. صدایم را در خود حبس کرده‌ای؛ صدایی که اگر بر زبان می‌آمد، همچون سمّی شیرین، دنیا را بر هم می‌زد.
اینجا، در خلوت انزوا، من نه نویسنده‌ام، بلکه پناهنده‌ای‌ام که با هر کلمه، یک دیوار جدید دور تنهایی‌اش می‌چیند. اما همان دیوارها، تنها مکانی ست که در آن، بالاخره می‌توانم نفس بکشم..🥲✍🏻
دیدگاه ها (۶)

تو همانی که به ممکن شدنت درگیرم،من همانم که تو غمگین بشوی میمیرم:)

اونقدری که من تو زندگیم حیوون راه دادم...حضرت نوح تو کشتیش ر...

درک عشق

آوای قلبم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط