این اواخر هیچوقت در جواب احوالپرسی و کلماتی از قبیل "چطور
این اواخر هیچوقت در جواب احوالپرسی و کلماتی از قبیل "چطوری" ،"خوبی"، نگفته ام چطورم یا خوبم ، نگفته ام خوبم یا بد ، همیشه پرسیده ام "تو خوبی؟" ،"تو چطوری؟" ،نه به خاطر اینکه مرهم دردی نباشد ها ..نه ، ولی وقتی دیدم آن زمان که به مهمترین آدم زندگیم گفته ام حالم خوب نیست و هیچ کاری نکرد ،عملا هیچ نکرد و گفت :"من برم بخوابم دیگه "
فهمیدم این حالِ بد خوب شدنی نیست که کسی بخواهد خوبش کند
فهمیدم وقتی آدمی که درمانِ درد بود از شفا دادن امتناع ورزید پس آنکه نه درد میفهمد و نه درمان چرا باید بداند حال من خوب است یا بد ؟اصلا به چه کار میآید حال من برای اوی بیخبر از من
دیگر در جواب "خوبی" یا "چطوری" فقط میگویم "تو خوبی؟" یا "تو چطوری"، واقعیتش شکر هم نمیگویم دیگر ،خدا نکند روزی برسد آدمی شکرگزار لحظه ای از زندگیش باشد که مرگ در آن جاریست،نه آن مرگ ها که یکبار برای همیشه است،مرگی هر روزه و هرشبه و نه از فرقت و دوری یار ، بلکه از مشکلات روزمره،از تلاش های بی وقفه ی پدر و پیر شدن ساعتیِ مادر،از روزهایی که به کام هیچکس خوش نیست ،
در جواب "خوبی" یا "چطوری" فقط باید گفت "میگذرد"
میگذرد و پدر پیرتر میشود،درد قلبش بیشتر
میگذرد و مادر سفیدی موهایش بیشتر میشود،ضعیفی چشمانش بیشتر
میگذرد و زندگی شیرین میشود و کیکی که با چشمک تعارفمان میکند ؛مزه ی تلخِ یکنواختی میدهد...
میگذرد و بر تجربه هایمان اضافه میشود و در یک شب زمستانی مینشینیم کنار شومینه و در حالی که خیره ایم به چراغ روشنِ پنجره ی اپارتمان روبه رویی
میگوییم "چه زود گذشت" یا "که فکرش را میکرد اینطور شود" و همینطور که عمیقا نفسی به بیرون میدهیم همسرمان چایی میاورد تا از غصه وا مانده پشت بغضش بگوید ،میگوییم "من برم بخوابم دیگه" و میرویم که بخوابیم
و هیچکس نمیفهمد که "تو" عامل تمام این اتفاقات بودی و یک تو به تنهایی میشود کشنده ی حال خوبِ نسلی که از من است .
#کاف_وفا
فهمیدم این حالِ بد خوب شدنی نیست که کسی بخواهد خوبش کند
فهمیدم وقتی آدمی که درمانِ درد بود از شفا دادن امتناع ورزید پس آنکه نه درد میفهمد و نه درمان چرا باید بداند حال من خوب است یا بد ؟اصلا به چه کار میآید حال من برای اوی بیخبر از من
دیگر در جواب "خوبی" یا "چطوری" فقط میگویم "تو خوبی؟" یا "تو چطوری"، واقعیتش شکر هم نمیگویم دیگر ،خدا نکند روزی برسد آدمی شکرگزار لحظه ای از زندگیش باشد که مرگ در آن جاریست،نه آن مرگ ها که یکبار برای همیشه است،مرگی هر روزه و هرشبه و نه از فرقت و دوری یار ، بلکه از مشکلات روزمره،از تلاش های بی وقفه ی پدر و پیر شدن ساعتیِ مادر،از روزهایی که به کام هیچکس خوش نیست ،
در جواب "خوبی" یا "چطوری" فقط باید گفت "میگذرد"
میگذرد و پدر پیرتر میشود،درد قلبش بیشتر
میگذرد و مادر سفیدی موهایش بیشتر میشود،ضعیفی چشمانش بیشتر
میگذرد و زندگی شیرین میشود و کیکی که با چشمک تعارفمان میکند ؛مزه ی تلخِ یکنواختی میدهد...
میگذرد و بر تجربه هایمان اضافه میشود و در یک شب زمستانی مینشینیم کنار شومینه و در حالی که خیره ایم به چراغ روشنِ پنجره ی اپارتمان روبه رویی
میگوییم "چه زود گذشت" یا "که فکرش را میکرد اینطور شود" و همینطور که عمیقا نفسی به بیرون میدهیم همسرمان چایی میاورد تا از غصه وا مانده پشت بغضش بگوید ،میگوییم "من برم بخوابم دیگه" و میرویم که بخوابیم
و هیچکس نمیفهمد که "تو" عامل تمام این اتفاقات بودی و یک تو به تنهایی میشود کشنده ی حال خوبِ نسلی که از من است .
#کاف_وفا
۲.۷k
۰۸ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.