میگفتبا مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم مامان خسته

می‌گفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.»
علیرضا که به اینجای حرف‌هاش رسید، مادر گریه‌اش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد...
پسرک چشم‌ش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهن‌ش بازسازی می‌کند.
-‌ «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...»
مکث می‌کند. چشم‌ش دارد همین چند ساعت پیش را می‌بیند!
- «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشم‌هام بد جور سوخت، افتادم زمین...»
پاچه‌ی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن می‌ریخت پایین:
-‌ «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!»
از پیش آن‌ها می‌روم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را می‌بینم. علیرضا را به‌ش می‌شناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛
-‌ بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!»😭
✍️








#کرمان_تسلیت
#کرمان_تسلیت🖤
#ایران_تسلیت
#کرمان
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
دیدگاه ها (۸)

برخی از ایرانی‌ها میگن حاج قاسم خوب و محبوب بود تازمانی که س...

دختر بچه‌های گریان بعد از انفجار منتظر پدر و اعضای خانواده‌ش...

برای مامانامون عمو پورنگ باشیم 😍این فیلم رو ببینید👌✅تبریک به...

ولی اتفاقات خوب آروم و بیصدا وارد زندگیت میشن بیتابی نکن...#...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۳۲

#Gentlemans_husband#season_Third#part_285+ نگران نباش لیلیدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط