داستانک تولد چویا
داستانک تولد چویا
نویسندگان: اسما و پریسان
بیب بیب بیییب📢
*تاق*🔇
زنگ الارمو خاموش کرد و از تختش پرید پایین⏰
(خبر نداره هنو 😂)
صبحونه درست کرد و لباساشو پوشید و عطر زد
سوییچ موتورشو ورداشت رف....
دییریییینگ دیرریییینگ
*صدای گوشیش
دازای:چییییییییبیییییییییی
*چویا در حالی که گوشی موبایل رو ۱۰ کیلومتر از خودش دور کرده*:خفه شو دازایییییییییی
دازای:*تو فکرش:هنوز ویندوزش بالا نیومده ببینه امروز ۹ اردیبهشته برابر با تولدش -ـــــــــ-*
چویا:کله صبی چیع؟
دازای:میگم امروز همو ببینیم؟
چویا:اوک(و قطع میکنه)
نگاه دازای به سمت گوشی:اه چقد ظالم شده...آتسووووووشی.
آتسوشی:بله دازای_سان؟کنارتونم چرا داد میزنین؟
دازای:کیک گرفتی؟
آتسوشی:هع؟
آکوتاگاوا(در حالی که با کیک میاد):من گرفتم.واسه ی تولد چویا _ کون میخواستی دیگه؟
آتسوشی:دازای _ سان شما چویا رو دوس داریننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟یه فندوم:اینا باهم شبپن باو کار از دوس داشتن گذشته
کونیکیدا:دااازاااای کدوم گوری بودی؟
هنوز کلی کار مونده پلشت....
*چویا میره دازایو ورداره باهم برن یه جایی ک دازای میگه
چویا:ممکنه اسکله کیک بکوبه تو صورتم باید مواظب باشم...
دازای:کونیکیدا تا الان که نبودم به درک الانم میرم 😛
کونیکیدا:دددددددااااازززززززززااااااااایییییییییییی
آکوتاگاوا:(رو به کونیکیدا)خفه شو باو
کونیکیدا:کی اجازه داده تو اینجا باشی؟؟؟؟؟
فوکوزاوا(باز هم از آن ورود های یکدفعه ای):من
کونیکیدا:ولی رییس...
فوکوزاوا:۵ ساعت وقت داری بهترین تولدو برای چویا _کون برگزار کنی(و طبق معمول میرود...اصن اگع من جای کونیکیدا بودم نصف میشدم)
آتسوشی:آکو بیا اطرافو بهت نشون بدم
آکوتاگاوا:باشع
کمی بعد....
همه چی اماده و بوی کیک کل ساختمونو برداشته :)
کادوها کنار میز چیده شدهدو همه اماده ان :)
*الیس کیک را انگولک میکند
و رانپو فقط میلومبوند
کونیکیدا:پ دازای کوش؟
چویا و دازای در کافه نشستن و...
دازای:چووووویاااااااااا
*پیشخدمت قهوه ها را روی میز انها میگذارد
چویا:چته؟
دازای:پاشو بریم یجایی ^^
چویا:..............(شک داره 😂)
*دستش را میگیرد و سوار موتور میشوند
چویا:کجا برم هووووی؟
دازای:بیزحمت پاشو بریم سازمان :)
چویا:
چویا:
چویا:
*چندی بعد رسیدن دم در...
دازای چشمای چویا رو میبنده
دازای:خا حالا یواش یواش از پله ها برو بالا...
در ها باز....
پارچه از چشم چویا میوفتد
چوووویااااااا تولدتت مباررررک
ادامه در پست بعدی. . .
نویسندگان: اسما و پریسان
بیب بیب بیییب📢
*تاق*🔇
زنگ الارمو خاموش کرد و از تختش پرید پایین⏰
(خبر نداره هنو 😂)
صبحونه درست کرد و لباساشو پوشید و عطر زد
سوییچ موتورشو ورداشت رف....
دییریییینگ دیرریییینگ
*صدای گوشیش
دازای:چییییییییبیییییییییی
*چویا در حالی که گوشی موبایل رو ۱۰ کیلومتر از خودش دور کرده*:خفه شو دازایییییییییی
دازای:*تو فکرش:هنوز ویندوزش بالا نیومده ببینه امروز ۹ اردیبهشته برابر با تولدش -ـــــــــ-*
چویا:کله صبی چیع؟
دازای:میگم امروز همو ببینیم؟
چویا:اوک(و قطع میکنه)
نگاه دازای به سمت گوشی:اه چقد ظالم شده...آتسووووووشی.
آتسوشی:بله دازای_سان؟کنارتونم چرا داد میزنین؟
دازای:کیک گرفتی؟
آتسوشی:هع؟
آکوتاگاوا(در حالی که با کیک میاد):من گرفتم.واسه ی تولد چویا _ کون میخواستی دیگه؟
آتسوشی:دازای _ سان شما چویا رو دوس داریننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟یه فندوم:اینا باهم شبپن باو کار از دوس داشتن گذشته
کونیکیدا:دااازاااای کدوم گوری بودی؟
هنوز کلی کار مونده پلشت....
*چویا میره دازایو ورداره باهم برن یه جایی ک دازای میگه
چویا:ممکنه اسکله کیک بکوبه تو صورتم باید مواظب باشم...
دازای:کونیکیدا تا الان که نبودم به درک الانم میرم 😛
کونیکیدا:دددددددااااازززززززززااااااااایییییییییییی
آکوتاگاوا:(رو به کونیکیدا)خفه شو باو
کونیکیدا:کی اجازه داده تو اینجا باشی؟؟؟؟؟
فوکوزاوا(باز هم از آن ورود های یکدفعه ای):من
کونیکیدا:ولی رییس...
فوکوزاوا:۵ ساعت وقت داری بهترین تولدو برای چویا _کون برگزار کنی(و طبق معمول میرود...اصن اگع من جای کونیکیدا بودم نصف میشدم)
آتسوشی:آکو بیا اطرافو بهت نشون بدم
آکوتاگاوا:باشع
کمی بعد....
همه چی اماده و بوی کیک کل ساختمونو برداشته :)
کادوها کنار میز چیده شدهدو همه اماده ان :)
*الیس کیک را انگولک میکند
و رانپو فقط میلومبوند
کونیکیدا:پ دازای کوش؟
چویا و دازای در کافه نشستن و...
دازای:چووووویاااااااااا
*پیشخدمت قهوه ها را روی میز انها میگذارد
چویا:چته؟
دازای:پاشو بریم یجایی ^^
چویا:..............(شک داره 😂)
*دستش را میگیرد و سوار موتور میشوند
چویا:کجا برم هووووی؟
دازای:بیزحمت پاشو بریم سازمان :)
چویا:
چویا:
چویا:
*چندی بعد رسیدن دم در...
دازای چشمای چویا رو میبنده
دازای:خا حالا یواش یواش از پله ها برو بالا...
در ها باز....
پارچه از چشم چویا میوفتد
چوووویااااااا تولدتت مباررررک
ادامه در پست بعدی. . .
۱۴.۶k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.