داستانک محبتی مثال زدنی
✍ محبتی مثال زدنی
🌺کنار پنجره ایستاد. خورشید وسط آسمان بود؛ ولی سوز سرمای شدید زمستان، احساس می شد. نگاهی به حیاط و حوض وسط آن کرد. برگ های زرد درختان، کف حیاط را پوشانده بود. درخت انار و انگور عریان شده بودند، گل های باغچه هم همینطور، انگار با هم مسابقه گذاشته بودند و به خط پایان رسیده بودند؛ اما درخت سرو همچنان زیبا، سبز و پرطراوت با استقامتی مثال زدنی خودنمایی می کرد.
گوشه ای از حیاط، پسر بزرگش مهدی، سر به سر برادر کوچکش علی گذاشته بود، علی هم با شیرین زبانی اش، نرگس و فاطمه رو به خنده انداخته بود.
🍃چند روزی می شد که دل و دماغ درست و حسابی نداشت. نه تنها دل او افسرده و پژمرده بود؛ گویی تمام خانه را، گرد افسردگی پاشیده بودند. نگران دل و روح لطیف بچه ها بود.
ذهن خسته اش را به چند روز قبل، به پرواز درآورد. همان روزی که مثل همیشه با لبخند و مهربانی، به استقبال همسرش رفت. همینکه در را باز کرد با اخم و ناراحتی او روبرو شد؛ مثل همیشه به روی خودش نیاورد و با محبت، قربان صدقه اش رفت. اما آن روز چنان قشقرقی به پا کرد که انگار صدایش به گوش همسایه فضولش رسیده بود.
🍀روز بعد درحالیکه همسرش را بدرقه کرده بود، در حیاط را بست. همانطور که از پله ها بالا می رفت، یکدفعه صدای کوبیدن در به گوشش رسید، با عجله خود را به در رساند تا اگر همسرش چیزی را جا گذاشته باشد، برایش بیاورد.
پشت در زن همسایه بود.
-بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف، بلافاصله داخل خانه آمد و روی سکوی نزدیک حوض نشست.
بدون مقدمه چینی، شروع به بدگویی از مردهای این دوره زمانه کرد.
- همه آنها مثل هم هستند. لیاقت محبت را ندارند. اگر عسل هم در دهانشان بگذاری، باز هم فایده ندارد. کی گفته تو باید بسوزی و بسازی!؟ حداقل تو هم مثل خودش باش.
هر چند آن روز، کلی از شوهرش حمایت و تعریف کرد: مرد زحمتکشی است. به فکر زن و بچه هایش هست. خب حق دارد وقتی از سر کار می آید با هزار تا ارباب رجوع سر و کله زده است، پس ما هم باید مراعات حالش را بکنیم.
🌸اما وقتی زن همسایه با احساس ناامیدی از آنجا رفت، فکرش مشغول شد: نکند حق با او باشد؟ چقدر روی خوش نشان بدهم؟
از شادی بچه ها از فکر و خیال بیرون آمد. دوباره نگاهی به بچه ها و سپس به درخت سرو سرافراز داخل حیاط کرد. با خودش گفت: من باید مثل سرو صبور و مقاوم باشم، به قول شاعر از محبت خارها گل می شود. لبخندی روی لبهایش نشست.
✨همان لحظه دخترش نرگس، مادر را دید. با ذوق به خواهر و برادرانش گفت: آخ جان حال مامانی خوب شده.
همه نگاه ها به سمت مادر چرخید. با لبخند مادر، آنها هم احساس شادی کردند و برایش دست تکان دادند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🔹امام رضا (علیه السلام): «وَ اعْلَمْ أَنَّ النِّسَاءَ شَتَّی فَمِنْهُنَ الْغَنِیمَةُ وَ الْغَرَامَةُ وَ هِیَ الْمُتَحَبِّبَةُ لِزَوْجِهَا وَ الْعَاشِقَةُ لَه؛ بدان که زنان گوناگونند، برخی از آنان دستاوردی گرانبها و تاوان [رنج های آدمی] هستند و این زن کسی است که به شوهرش محبت میکند و عاشق اوست».
📚(مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج۱۴، ص۱۶۱)
#محبت
#همسرداری
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺کنار پنجره ایستاد. خورشید وسط آسمان بود؛ ولی سوز سرمای شدید زمستان، احساس می شد. نگاهی به حیاط و حوض وسط آن کرد. برگ های زرد درختان، کف حیاط را پوشانده بود. درخت انار و انگور عریان شده بودند، گل های باغچه هم همینطور، انگار با هم مسابقه گذاشته بودند و به خط پایان رسیده بودند؛ اما درخت سرو همچنان زیبا، سبز و پرطراوت با استقامتی مثال زدنی خودنمایی می کرد.
گوشه ای از حیاط، پسر بزرگش مهدی، سر به سر برادر کوچکش علی گذاشته بود، علی هم با شیرین زبانی اش، نرگس و فاطمه رو به خنده انداخته بود.
🍃چند روزی می شد که دل و دماغ درست و حسابی نداشت. نه تنها دل او افسرده و پژمرده بود؛ گویی تمام خانه را، گرد افسردگی پاشیده بودند. نگران دل و روح لطیف بچه ها بود.
ذهن خسته اش را به چند روز قبل، به پرواز درآورد. همان روزی که مثل همیشه با لبخند و مهربانی، به استقبال همسرش رفت. همینکه در را باز کرد با اخم و ناراحتی او روبرو شد؛ مثل همیشه به روی خودش نیاورد و با محبت، قربان صدقه اش رفت. اما آن روز چنان قشقرقی به پا کرد که انگار صدایش به گوش همسایه فضولش رسیده بود.
🍀روز بعد درحالیکه همسرش را بدرقه کرده بود، در حیاط را بست. همانطور که از پله ها بالا می رفت، یکدفعه صدای کوبیدن در به گوشش رسید، با عجله خود را به در رساند تا اگر همسرش چیزی را جا گذاشته باشد، برایش بیاورد.
پشت در زن همسایه بود.
-بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف، بلافاصله داخل خانه آمد و روی سکوی نزدیک حوض نشست.
بدون مقدمه چینی، شروع به بدگویی از مردهای این دوره زمانه کرد.
- همه آنها مثل هم هستند. لیاقت محبت را ندارند. اگر عسل هم در دهانشان بگذاری، باز هم فایده ندارد. کی گفته تو باید بسوزی و بسازی!؟ حداقل تو هم مثل خودش باش.
هر چند آن روز، کلی از شوهرش حمایت و تعریف کرد: مرد زحمتکشی است. به فکر زن و بچه هایش هست. خب حق دارد وقتی از سر کار می آید با هزار تا ارباب رجوع سر و کله زده است، پس ما هم باید مراعات حالش را بکنیم.
🌸اما وقتی زن همسایه با احساس ناامیدی از آنجا رفت، فکرش مشغول شد: نکند حق با او باشد؟ چقدر روی خوش نشان بدهم؟
از شادی بچه ها از فکر و خیال بیرون آمد. دوباره نگاهی به بچه ها و سپس به درخت سرو سرافراز داخل حیاط کرد. با خودش گفت: من باید مثل سرو صبور و مقاوم باشم، به قول شاعر از محبت خارها گل می شود. لبخندی روی لبهایش نشست.
✨همان لحظه دخترش نرگس، مادر را دید. با ذوق به خواهر و برادرانش گفت: آخ جان حال مامانی خوب شده.
همه نگاه ها به سمت مادر چرخید. با لبخند مادر، آنها هم احساس شادی کردند و برایش دست تکان دادند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🔹امام رضا (علیه السلام): «وَ اعْلَمْ أَنَّ النِّسَاءَ شَتَّی فَمِنْهُنَ الْغَنِیمَةُ وَ الْغَرَامَةُ وَ هِیَ الْمُتَحَبِّبَةُ لِزَوْجِهَا وَ الْعَاشِقَةُ لَه؛ بدان که زنان گوناگونند، برخی از آنان دستاوردی گرانبها و تاوان [رنج های آدمی] هستند و این زن کسی است که به شوهرش محبت میکند و عاشق اوست».
📚(مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج۱۴، ص۱۶۱)
#محبت
#همسرداری
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۴.۱k
۲۷ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.