the end of time after him part 11
مادر ناتاشا : اول به حرفام گوش بده باشه
ناتاشا: باشه
مادر ناتاشا : خب تو مادر ساشا یعنی دوروتی رو میشناسی
ناتاشا : آره ولی خب ...
مادر ناتاشا : گوش بده من و دوروتی دوستای صمیمی بودیم ولی خیلی قبلا دوست بودیم تا اینکه یه روز یه خواستگار به اسم فکر کنم مکس برای دوروتی میاد و دوروتی هم یه روز گفت که با هم بریم بیرون چون پسره
ماشین داشت
منم قبول کردم و باهاشون رفتم توی راه
دوروتی خیلی حرف میزد به طوری که من
خسته شده بودم و سر درد گرفتم و یه
بحثی پیش اومد و من و دوروتی
کلی دعوا کردیم و مکس هم
حواسش پرت و شد و تصادف کردیم ولی منو دوروتی از ماشین افتادیم بیرون اما مکس با همون ماشین رفت ته دره
خلاصه که یه مدت دوروتی می گفت تقصیر منه که اون مرد و دوروتی تا ۲ سال بعدش
منو مقصر می دونست و دوستیمون کم رنگ تر شد
تا این که اون عاشق بابات شد منم عاشق بابات شدم
ناتاشا : خب
مادر ناتاشا : خب دوروتی به پدرت اعتراف کرد و مادربزرگت هم اینو شنید و می خواست که پدرت بره خواستگاری دوروتی
ولی پدرت منو دوست داشت منم بعد چندین روز بهش اعتراف کردم ...
خب چیکار کنم اون موقع جوون بودم
تا این که روز عروسی پدرت با دوروتی شد
اون روز پدرت از مراسم فرار کرد تا با من ازدواج کنه و همین کارم کرد
بعد ۳ سال تو و ساشا به دنیا اومدید خب ...
ناتاشا : دوروتی ، دوروتی چی شد ؟
مادر ناتاشا : اون تصمیم گرفت انتقام بگیره
توی اون موقع من نمی دونستم که دوروتی
کجاست
ولی وقتی که یه شب اونو دیدم که میگفت
اگه یکی از بچه هامو بهش ندم نه تنها پدرت و بلکه هم شما دو تا رو هم منو می کشت من خیلی ترسیده بودم و ساشا رو بهش دادم
تصمیم گرفتم که هیچ وقت دیگه
این موضوع رو بهت نگم
ناتاشا : چرا ...چرا من نیاید بدونم خواهر داشتم چون دوروتی گفته که منو میکشه
ناگهان زنگ در خورد
ناتاشا ویو : اشک هایی که روی ثروتمند بود رو پاک کردم و در رو باز کردم و با دوروتی مواجه شدم دوباره همون کلاه و عینک ...
دوروتی : حالا که همه داستانو فهمیدی میخوام داستانو جالب تر کنم فردا که ساشا برای همیشه از کشور بره میفهمی ....
ناتاشا : نه ساشا رو نبر خواهر منو نبرررررررر
ناتاشا: باشه
مادر ناتاشا : خب تو مادر ساشا یعنی دوروتی رو میشناسی
ناتاشا : آره ولی خب ...
مادر ناتاشا : گوش بده من و دوروتی دوستای صمیمی بودیم ولی خیلی قبلا دوست بودیم تا اینکه یه روز یه خواستگار به اسم فکر کنم مکس برای دوروتی میاد و دوروتی هم یه روز گفت که با هم بریم بیرون چون پسره
ماشین داشت
منم قبول کردم و باهاشون رفتم توی راه
دوروتی خیلی حرف میزد به طوری که من
خسته شده بودم و سر درد گرفتم و یه
بحثی پیش اومد و من و دوروتی
کلی دعوا کردیم و مکس هم
حواسش پرت و شد و تصادف کردیم ولی منو دوروتی از ماشین افتادیم بیرون اما مکس با همون ماشین رفت ته دره
خلاصه که یه مدت دوروتی می گفت تقصیر منه که اون مرد و دوروتی تا ۲ سال بعدش
منو مقصر می دونست و دوستیمون کم رنگ تر شد
تا این که اون عاشق بابات شد منم عاشق بابات شدم
ناتاشا : خب
مادر ناتاشا : خب دوروتی به پدرت اعتراف کرد و مادربزرگت هم اینو شنید و می خواست که پدرت بره خواستگاری دوروتی
ولی پدرت منو دوست داشت منم بعد چندین روز بهش اعتراف کردم ...
خب چیکار کنم اون موقع جوون بودم
تا این که روز عروسی پدرت با دوروتی شد
اون روز پدرت از مراسم فرار کرد تا با من ازدواج کنه و همین کارم کرد
بعد ۳ سال تو و ساشا به دنیا اومدید خب ...
ناتاشا : دوروتی ، دوروتی چی شد ؟
مادر ناتاشا : اون تصمیم گرفت انتقام بگیره
توی اون موقع من نمی دونستم که دوروتی
کجاست
ولی وقتی که یه شب اونو دیدم که میگفت
اگه یکی از بچه هامو بهش ندم نه تنها پدرت و بلکه هم شما دو تا رو هم منو می کشت من خیلی ترسیده بودم و ساشا رو بهش دادم
تصمیم گرفتم که هیچ وقت دیگه
این موضوع رو بهت نگم
ناتاشا : چرا ...چرا من نیاید بدونم خواهر داشتم چون دوروتی گفته که منو میکشه
ناگهان زنگ در خورد
ناتاشا ویو : اشک هایی که روی ثروتمند بود رو پاک کردم و در رو باز کردم و با دوروتی مواجه شدم دوباره همون کلاه و عینک ...
دوروتی : حالا که همه داستانو فهمیدی میخوام داستانو جالب تر کنم فردا که ساشا برای همیشه از کشور بره میفهمی ....
ناتاشا : نه ساشا رو نبر خواهر منو نبرررررررر
- ۳.۴k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط