لایک نمی خوام ....این قسمت رو خواهشا بخونید!!!
لایک نمی خوام ....این قسمت رو خواهشا بخونید!!!
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۴۷: کانون شرارت‼
دوره زبان فارسی تموم شد. ولی برای همه ما تازهواردها خوندن متن ها کار راحتی نبود. بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش میرفتن اما قضیه برای من فرق میکرد.
سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود، امانم رو بریده بود و رهام نمیکرد. باید میفهمیدم. اصلا من به خاطر همین اومده بودم.
شروع به مطالعه کردم. هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو میخوندم. گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی، یک ظهر تا شب طول میکشید. گاهی حتی شام نمیخوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم.
و این نتیجه ای بود که پیدا کردم. حکومت زمین به خدا تعلق داره و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان و ریسمان الهی هستن. و در زمان غیبت آخرین امام، حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته.
حکومت الهی. امت واحد. مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری. مبارزه با برده داری. تلاش در جهت تحقق عدالت و.. همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود. مفاهیمی که به راحتی میتونستم درکشون کنم اما نکته دیگه ای هم بود. عشق به خدا. عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله.
عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود و این مفهوم برام قابل فهم نبود. اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد. مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است. انسان هایی هم بودند که بخاطر نجات همسر یا فرزند، جونشون رو از دست دادن. اما عشق به خدا؟ و عجیب تر، ماجرای #کربلا ..
چه چیزی میتونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن.
خودشون رو یک امت واحد می دونن و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره.
تازه میتونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم و اینکه چرا همشون با هم ایران رو هدف گرفته بودن. شیوع این تفکر در بین جامعه غرب، به معنای مرگ و نابودی اونها بود.
مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه و در قلب کشوری که متولد شده اند، قلب خودشون برای جای دیگه ای و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه.
برای اونها، #ایران تنها، هیچ ترسی نداشت. تفکر درحال شیوع، بمب زمان داری بود که برای نابودی اونها لحظه شماری میکرد.
جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس میزدم. حالا به خوبی میتونستم همه چیز رو ببینم. حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم.
وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر از اسلام و از حکومت ایران.
قسمت۴۸: صرف ساده💫
تابستان سال 90 از راه رسید. اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن. عده کمی هم توی خوابگاه موندن. من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم.
قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم. درس عربی واقعا برام سخت بود. من توی ۷سالگی به راحتی میتونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم. زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت میکردم اما عربی. نمیدونم چرا اینقدر برام سخت شده بود.
هادی داشت نماز میخوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار میرفتم. در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت. هر چه بیشتر تلاش میکردم، بیشتر شکست میخوردم. واقعا خسته شده بودم. صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم. سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود. گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم. و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم.
نمازش تموم شد. تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد. فکر کرد خوابم. کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد. اصلا تکان نخوردم. چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط، اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمیکردم.
چند روز از ماجرا گذشت. بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه. بازش که کردم. آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود. تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود. جملات عربی و مثالها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود. اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم. یعنی دلش به حال من سوخته؟ یا شاید..
به شدت عصبانی شده بودم. این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت.
در رو باز کرد و اومد داخل تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش. کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ فکرکردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟
توی شوک بود. سریع به خودش اومد. از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده. خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت.
_قصد بی احترامی نداشتم. اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمیخوام.
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۴۷: کانون شرارت‼
دوره زبان فارسی تموم شد. ولی برای همه ما تازهواردها خوندن متن ها کار راحتی نبود. بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش میرفتن اما قضیه برای من فرق میکرد.
سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود، امانم رو بریده بود و رهام نمیکرد. باید میفهمیدم. اصلا من به خاطر همین اومده بودم.
شروع به مطالعه کردم. هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو میخوندم. گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی، یک ظهر تا شب طول میکشید. گاهی حتی شام نمیخوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم.
و این نتیجه ای بود که پیدا کردم. حکومت زمین به خدا تعلق داره و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان و ریسمان الهی هستن. و در زمان غیبت آخرین امام، حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته.
حکومت الهی. امت واحد. مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری. مبارزه با برده داری. تلاش در جهت تحقق عدالت و.. همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود. مفاهیمی که به راحتی میتونستم درکشون کنم اما نکته دیگه ای هم بود. عشق به خدا. عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله.
عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود و این مفهوم برام قابل فهم نبود. اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد. مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است. انسان هایی هم بودند که بخاطر نجات همسر یا فرزند، جونشون رو از دست دادن. اما عشق به خدا؟ و عجیب تر، ماجرای #کربلا ..
چه چیزی میتونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن.
خودشون رو یک امت واحد می دونن و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره.
تازه میتونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم و اینکه چرا همشون با هم ایران رو هدف گرفته بودن. شیوع این تفکر در بین جامعه غرب، به معنای مرگ و نابودی اونها بود.
مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه و در قلب کشوری که متولد شده اند، قلب خودشون برای جای دیگه ای و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه.
برای اونها، #ایران تنها، هیچ ترسی نداشت. تفکر درحال شیوع، بمب زمان داری بود که برای نابودی اونها لحظه شماری میکرد.
جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس میزدم. حالا به خوبی میتونستم همه چیز رو ببینم. حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم.
وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر از اسلام و از حکومت ایران.
قسمت۴۸: صرف ساده💫
تابستان سال 90 از راه رسید. اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن. عده کمی هم توی خوابگاه موندن. من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم.
قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم. درس عربی واقعا برام سخت بود. من توی ۷سالگی به راحتی میتونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم. زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت میکردم اما عربی. نمیدونم چرا اینقدر برام سخت شده بود.
هادی داشت نماز میخوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار میرفتم. در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت. هر چه بیشتر تلاش میکردم، بیشتر شکست میخوردم. واقعا خسته شده بودم. صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم. سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود. گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم. و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم.
نمازش تموم شد. تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد. فکر کرد خوابم. کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد. اصلا تکان نخوردم. چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط، اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمیکردم.
چند روز از ماجرا گذشت. بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه. بازش که کردم. آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود. تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود. جملات عربی و مثالها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود. اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم. یعنی دلش به حال من سوخته؟ یا شاید..
به شدت عصبانی شده بودم. این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت.
در رو باز کرد و اومد داخل تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش. کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ فکرکردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟
توی شوک بود. سریع به خودش اومد. از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده. خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت.
_قصد بی احترامی نداشتم. اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمیخوام.
۱۱.۳k
۱۱ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.