پارت ۵۸ Blood moon
توماس خان:روش فکر میکنم
چند دقیقه بعدش جونگکوک اومد و گفت که برگردیم به عمارت
اماده شدم و از همه خداحافظی کردم و
نشستم توی ماشین
...................................................
توی راه چشمم خورد به یه بستنی فروشی
جونگکوک هم که متوجه نگاهم شد از ماشین پیاده شد و با یه بستنی شکلاتی برگشت
بستنیو گرفتم و با قاشق مخصوص خودش خوردم
خواستم دور دهنمو با استین لباسم پاک کنم
که یه چیز سفت مثل دستمال کشیده شد رو لبام
صورتمو جمع کردم و سرمو کشیدم عقب
و گفتم
ا/ت:ایییی..اروم تر
کوک:مگه بچه ای که میخوای با استینت پاک کنی
سرمو به حالت قهر برگردوندم و نگاهمو از پنجره
به بیرون دوختم
..........................................................
بعد حدود ۱۰،۱۵ دقیقه به عمارت رسیدیم
یه ان بدو بدو رفتم داخل اتاقم
و خودمو انداختم روی تخت
با اینکه همین چند ساعت پیش بیدار شدم ولی بازم خوابم میومد و خسته بودم
سرگیجه و حالت تهوع داشتم
که یکدفعه حالت تهوعم بیشتر شد..
بدو بدو رفتم سمت سرویس بهداشتی و هرچی نخورده و خورده بودمو بالا اوردم
بیحال اومدم بیرون که با چهره ی نگران جونگکوک مواجه شدم
کوک:خوبی؟
ا/ت:اره خوبم..فقط یکم خستم
بعدش راهمو کج کردم و اروم اروم رفتم سمت اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت
که بعد چند دقیقه چشمام گرم شد و خوابم برد..
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.