گفت: دوربین انداخته ای گردن ت بگویی عکاسی؟ گفت: بِم نمی آ
گفت: دوربین انداخته ای گردن ت بگویی عکاسی؟ گفت: بِم نمی آید عکاس باشم؟ گفت: عکاس بودن که نه ولی خدایی خیلی به ترکیب لباس ت می آید! زن لب ورچید، گفت: الان مسخره م کردی یعنی؟ گفت: دل م می آید اصلن؟ گفت: دل ت که نه، ولی زبان ت چرا. گفت: بی خیال، مثلنی یک روز آمده ایم بیرون شهر-پیک نیک ها. دوربین را بگذار کنار، آتش و چای را تیار کن! زن پاش را محکم کوبید زمین گفت: چرا همه اش من؟ مرد توو خواب غلطید، نگا خودش کرد غمگین، و دعوایی گفت: مرد حسابی! توو خواب هم اذیت آزارش می کنی صداش را در می آوری؟ بعد توو بیداری هی با خودت با او می گویی دل ت تنگ شده است؟ بعد، توو خواب ش روو کرد به او گفت: تصدق قد و بالات، خودم چای را تیار می کنم، خانه را هم آب و جارو، تو فقط بیا...
#رضا_کاظمی
#رضا_کاظمی
۱.۰k
۱۹ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.