سناریو اسلیترین
سناریو اسلیترین....
وقتی دوست دارن و هنوز بهت اعتراف نکردن و حسودی شون میشه..
تام ریدل: توی راه رو قدم زنان مشغول فکر به معشوقه اش بود کسی که دقیقا نمیدانست چرا با دیدن چهره آن دختر چیز عجیبی در قلبش به وجود می آید که ناگهان آن دختر را دید که با پسری از هافلپاف گرم صحبت بود.. انگار که آن پسر تنها انسانی بود که دوست داشت یم ورد روی او بزند و او را بکشد اما چرا؟ به نزدیک آن پسر آمد و وردی زمزمه کرد: آواکدوارا!
ناگهان جسم آن پسر بر روی زمین افتاد و او به سمت دختر آمد غرورش به او اجازه نمیداد اما او غرورش رو زیر پا گذاشت و گفت: دوستت دارم!
و بوسه ای طولانی را شروع کردند....
دراکو ملفوی: چندین وقت بود در فکر دختری بود که با دیدنش شب و روزش به هم ریخته بود.. او نمیتوانست از فکر آن دختر بیرون بیاید تا این که تصمیم گرفت به او بگوید که چه حسی نسبت به او دارد... آن ها در کلاس معجون سازی بودند(علاقه شدیدی به کلاس پرفسور اسنیپ دارم🤣) که پسر آن دختر را با هری پاتر معروف دید که با او صحبت میکرد همان لحظه بدون هیچ تردیدی به سمت آن ها رفت و گفت: هی پاتحح(تو متن ادبی هم این کلمه استفاده میشه😂⚡) از اینجا دور شو!
هری با تردید چند قدم از آن ها دور شد که پسر دست آن دختر را کشید و به سمت حیاط برد.. او را به گوشه ای کشید و دستش را دور کمر دختر حلقه کرد و گفت: تو فقط مال منی! با هیچ کس دیگه ای هم حرف نمیزنی!.....
بقیه رو فردا میزارم🍏
و نظر بدبد که بقیه هم کتابی بنویسم خوبه یا نه؟
حمایت لطفا⭐
وقتی دوست دارن و هنوز بهت اعتراف نکردن و حسودی شون میشه..
تام ریدل: توی راه رو قدم زنان مشغول فکر به معشوقه اش بود کسی که دقیقا نمیدانست چرا با دیدن چهره آن دختر چیز عجیبی در قلبش به وجود می آید که ناگهان آن دختر را دید که با پسری از هافلپاف گرم صحبت بود.. انگار که آن پسر تنها انسانی بود که دوست داشت یم ورد روی او بزند و او را بکشد اما چرا؟ به نزدیک آن پسر آمد و وردی زمزمه کرد: آواکدوارا!
ناگهان جسم آن پسر بر روی زمین افتاد و او به سمت دختر آمد غرورش به او اجازه نمیداد اما او غرورش رو زیر پا گذاشت و گفت: دوستت دارم!
و بوسه ای طولانی را شروع کردند....
دراکو ملفوی: چندین وقت بود در فکر دختری بود که با دیدنش شب و روزش به هم ریخته بود.. او نمیتوانست از فکر آن دختر بیرون بیاید تا این که تصمیم گرفت به او بگوید که چه حسی نسبت به او دارد... آن ها در کلاس معجون سازی بودند(علاقه شدیدی به کلاس پرفسور اسنیپ دارم🤣) که پسر آن دختر را با هری پاتر معروف دید که با او صحبت میکرد همان لحظه بدون هیچ تردیدی به سمت آن ها رفت و گفت: هی پاتحح(تو متن ادبی هم این کلمه استفاده میشه😂⚡) از اینجا دور شو!
هری با تردید چند قدم از آن ها دور شد که پسر دست آن دختر را کشید و به سمت حیاط برد.. او را به گوشه ای کشید و دستش را دور کمر دختر حلقه کرد و گفت: تو فقط مال منی! با هیچ کس دیگه ای هم حرف نمیزنی!.....
بقیه رو فردا میزارم🍏
و نظر بدبد که بقیه هم کتابی بنویسم خوبه یا نه؟
حمایت لطفا⭐
- ۵.۴k
- ۱۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط