سال 80 بود، سرکلاس بودیم ...
سال 80 بود، سرکلاس بودیم ...
استاد از دانشجویان پرسید: این روزها شهدای زیادی رو پیدامیکنن ومیارن ایران...
به نظرتون کارخوبیه؟؟
کیا موافقن؟؟؟کیامخالف؟؟؟؟
اکثردانشجویان مخالف بودن!!!
بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه.... نباید بیارن...
بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ... گیردادن به چهارتا استخوووون... ملت دیوونن!!"
بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!!
تنها کسی که موافق بود ....
【 دختـــــــرشهیـــــــدی بودکه سالها منتظر باباشه!!!!】
تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود... همه ی ما سراغ برگه هایمان رو گرفتیم .....ولی استاد جواب نمیداد...
یکی از دانشجویان با نگرانی گفت: استاد برگه هامون رو چیکارکردین؟؟؟ شما مسئول برگه های ما بودین؟؟؟
استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم...
اما برگه هاتون رو گم کردم، ونمیدونم کجاگذاشتم!
همه ی دانشجویان شاکی شدن!
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟
گفتیم: چون واسشون زحمت کشیدیم... درس خوندیم... هزینه دادیم... زمان صرف کردیم...
هرچی که دانشجویان میگفتن ...استاد روی تخته می نوشت...
استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی ازدانشجویان رفت و بعد از چند دقیقه با برگه های ما برگشت ...
استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد...صدای دانشجویان بلند شد...
استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین!!!!چون تیکه تیکه شدن!!!!
دانشجویان گفتن:استاد برگه ها رو بدین، میچسبونیم...
استاد برگه ها رو به دانشجویان داد... وگفت: شما ازیک برگه آچار نتونستید بگذرید
...و چقدرتلاش کردید تا پیدا شدن...
پس چطورتوقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد ...و فرستاد جنگ...
الان منتظرِ همین چهار تا استخونش نباشه...
بچه اش و میخواد حتی اگه خاکستر شده باشه...
چنددقیقه همه جا سکوت حاکم شد!!!!!!
و همه از حرفی که زده بودن پشیمون شدن...!!!!
استاد از دانشجویان پرسید: این روزها شهدای زیادی رو پیدامیکنن ومیارن ایران...
به نظرتون کارخوبیه؟؟
کیا موافقن؟؟؟کیامخالف؟؟؟؟
اکثردانشجویان مخالف بودن!!!
بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه.... نباید بیارن...
بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ... گیردادن به چهارتا استخوووون... ملت دیوونن!!"
بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!!
تنها کسی که موافق بود ....
【 دختـــــــرشهیـــــــدی بودکه سالها منتظر باباشه!!!!】
تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود... همه ی ما سراغ برگه هایمان رو گرفتیم .....ولی استاد جواب نمیداد...
یکی از دانشجویان با نگرانی گفت: استاد برگه هامون رو چیکارکردین؟؟؟ شما مسئول برگه های ما بودین؟؟؟
استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم...
اما برگه هاتون رو گم کردم، ونمیدونم کجاگذاشتم!
همه ی دانشجویان شاکی شدن!
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟
گفتیم: چون واسشون زحمت کشیدیم... درس خوندیم... هزینه دادیم... زمان صرف کردیم...
هرچی که دانشجویان میگفتن ...استاد روی تخته می نوشت...
استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی ازدانشجویان رفت و بعد از چند دقیقه با برگه های ما برگشت ...
استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد...صدای دانشجویان بلند شد...
استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین!!!!چون تیکه تیکه شدن!!!!
دانشجویان گفتن:استاد برگه ها رو بدین، میچسبونیم...
استاد برگه ها رو به دانشجویان داد... وگفت: شما ازیک برگه آچار نتونستید بگذرید
...و چقدرتلاش کردید تا پیدا شدن...
پس چطورتوقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد ...و فرستاد جنگ...
الان منتظرِ همین چهار تا استخونش نباشه...
بچه اش و میخواد حتی اگه خاکستر شده باشه...
چنددقیقه همه جا سکوت حاکم شد!!!!!!
و همه از حرفی که زده بودن پشیمون شدن...!!!!
۲.۹k
۲۹ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.