جرعت حقیقت
#جرعت_حقیقت
پارت 7🥂
قرار شد هرکی فردا بره خریدای عروسیشونو بکنه
ساعت 12 بود
داشتیم کارامونو میکردیم بخوابیم که یکی دستمو کشید کوک بود
کوک: کجا؟
ات: تو اتاقم
کوک: تو دیگه پیش من میخوابی
ات: چی پیش تو نه
کوک: بیا اینجا ببینم چیو نه
ات: نمیخوام
کوک: توکه بعد عروسی پیش خودم میخوابی پس بهتره الان شروع کنی
ات: امم باش ولی بهم دست نمیزنی
کوک: باش
رفتم وسیله هایی که لازم داشتمو برداشتمو بردم توی اتاق کوک
ات: کوک برو بیرون میخوام لباس خواب بپوشم
کوک: من که شب عروسی همه جاتو میبینم
ات: الان شب عروسی نیست
کوک: خب رومو اونور میکنم
ات: نگا نکنیا
کوک: باشه
لباسامو پوشیدم و رفتم پیش کوک دراز کشیدم
کوک: ات
ات: جونم
کوک: تو چرا از کای بدت میاد؟
ات: امم وقتی که 13 سالم بود همه رفته بودن بیرون فقط منو کای مونده بودیم کای اون موقع 16 سالش بود قرار بود از من مراقبت کنه وقتی که همه رفتن به بهونه بازی منو برد توی اتاقشو درو قفل کرد میخواست بهم تج////اوز کنه که خداروشکر بقبه اومدن
کوک: من اگه این کایو نکشم ولش نمیکنم
ات:(میخنده😂
کوک: عه نخند
ات: باش(سعی در نخندیدن
که کوک یه بوسه سطحی روی لبام گذاشت
ات: گفتم بهم دست نمیزنی
کوک: این دست زدنه؟
ات: امممم نه
کوک: خب پس
ات: اوممم😂🫠
( فردا صبح)
صبح که بیدار شدم رفتم یه دوش 5 مینی گرفتم و یه لباس شیک و مجلسی پوشیدم(عکس میدم) موهامو خشک کردم و بستمشون و کفشای مجلسیمو پوشیدم
رفتم پایین صبحونه خوردم و با کوک رفتیم برای خریدای عروسی
رسیدیم پاساژ که یه لباس خیلی قشنگ بهچشمم خورد
ات: کوک من اینو میخوام
کوک: اوکی همینو برمیداریم(از لباسش عکس میدم)
دیگه همه چیزارو خریدیمو رفتیم خونه
فردا عروسی منو کوک بود.......
ادامه دارد.......
پارت 7🥂
قرار شد هرکی فردا بره خریدای عروسیشونو بکنه
ساعت 12 بود
داشتیم کارامونو میکردیم بخوابیم که یکی دستمو کشید کوک بود
کوک: کجا؟
ات: تو اتاقم
کوک: تو دیگه پیش من میخوابی
ات: چی پیش تو نه
کوک: بیا اینجا ببینم چیو نه
ات: نمیخوام
کوک: توکه بعد عروسی پیش خودم میخوابی پس بهتره الان شروع کنی
ات: امم باش ولی بهم دست نمیزنی
کوک: باش
رفتم وسیله هایی که لازم داشتمو برداشتمو بردم توی اتاق کوک
ات: کوک برو بیرون میخوام لباس خواب بپوشم
کوک: من که شب عروسی همه جاتو میبینم
ات: الان شب عروسی نیست
کوک: خب رومو اونور میکنم
ات: نگا نکنیا
کوک: باشه
لباسامو پوشیدم و رفتم پیش کوک دراز کشیدم
کوک: ات
ات: جونم
کوک: تو چرا از کای بدت میاد؟
ات: امم وقتی که 13 سالم بود همه رفته بودن بیرون فقط منو کای مونده بودیم کای اون موقع 16 سالش بود قرار بود از من مراقبت کنه وقتی که همه رفتن به بهونه بازی منو برد توی اتاقشو درو قفل کرد میخواست بهم تج////اوز کنه که خداروشکر بقبه اومدن
کوک: من اگه این کایو نکشم ولش نمیکنم
ات:(میخنده😂
کوک: عه نخند
ات: باش(سعی در نخندیدن
که کوک یه بوسه سطحی روی لبام گذاشت
ات: گفتم بهم دست نمیزنی
کوک: این دست زدنه؟
ات: امممم نه
کوک: خب پس
ات: اوممم😂🫠
( فردا صبح)
صبح که بیدار شدم رفتم یه دوش 5 مینی گرفتم و یه لباس شیک و مجلسی پوشیدم(عکس میدم) موهامو خشک کردم و بستمشون و کفشای مجلسیمو پوشیدم
رفتم پایین صبحونه خوردم و با کوک رفتیم برای خریدای عروسی
رسیدیم پاساژ که یه لباس خیلی قشنگ بهچشمم خورد
ات: کوک من اینو میخوام
کوک: اوکی همینو برمیداریم(از لباسش عکس میدم)
دیگه همه چیزارو خریدیمو رفتیم خونه
فردا عروسی منو کوک بود.......
ادامه دارد.......
۶.۸k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.