داستانک همراه و همگام
✍ همراه و همگام
🍀- وای رضا جان نمی دانی امروز چقدر سرمان شلوغ بود. رستوران شده بود پر از مشتری. سفارش پشت سفارش. من هنوز دسته اول کباب ها را روی زغال نگذاشته بودم، سفارش جدید می آمد. تند، تند فقط باید کباب به سیخ می زدم و آن را روی آتش می گذاشتم. انگار امروز همه دلشان هوس کباب کرده بود.
- خدا قوت عزیزم، با این زانو دردت از صبح تا حالا روی پا، حسابی خسته شده ای. با این وانت قراضه مان تا برسیم خانه حتما درد پایت بیشتر هم می شود.
🌸زهرا کوچولوی بابا امروز در مهدکودک چکار کرده؟
_ بابایی امروز در مهدکودک اولش خیلی خوش گذشت. خاله پروین برایمان کلی قصه تعریف کرد. بعدش من و نازنین با هم تاب و سرسره بازی کردیم. اما من خیلی خسته شده بودم. خوابم گرفته بود. هر چی خاله پروین گفت: بیا در بغل خودم بخواب گفتم: من فقط در بغل مامان آرزو می خوابم.
- ای قربان تو بشوم مامان جان. حالا می رسیم خانه، برایت قصه خوشگلی تعریف می کنم تا در بغلم بخوابی خوشگلکم.
🍀- من واقعا شرمنده این گل دخترم هستم که مجبوریم بگذاریمش مهد کودک. قربانت بروم زهرا جان که زود هم خسته می شوی. إن شاءالله بابایی از خجالتت در می آید عزیز دل بابا. شرمنده شما هم هستم خانمم که بخاطر پول عمل من مجبور هستی سرکار بروی، آن هم کار در آشپزخانه رستوران .هیچ وقت فکرش را نمی کردم که مجبور بشویم شما به سرکار بروی.
- رضا جان، باز که از این حرف ها زدی. من و تو نداریم. إن شاءالله پول عملت جور می شود و همین روزها قلبت مثل ساعت کار می کند. تو چکار کردی عزیزم؟ قلبت که امروز اذیتت نکرد؟
🌺- نه خدا را شکر امروز در آبدارخانه شرکت کار زیادی نداشتم. مهمان خاصی نداشتند و کارهایم راحت تر بود. تازه نیم ساعتی هم چرت زدم. واقعا نمی دانم چی بگویم خدایی خیلی مهربان هستی آرزو جان.
- رضا جانم به هیچ چیز فکر نکن. إن شاءالله همه چیز درست می شود. حالا کمی تندتر بروید تا زودتر به خانه برسیم. آخر این گل دختر از بوی این کباب ها دارد ضعف می کند.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍀- وای رضا جان نمی دانی امروز چقدر سرمان شلوغ بود. رستوران شده بود پر از مشتری. سفارش پشت سفارش. من هنوز دسته اول کباب ها را روی زغال نگذاشته بودم، سفارش جدید می آمد. تند، تند فقط باید کباب به سیخ می زدم و آن را روی آتش می گذاشتم. انگار امروز همه دلشان هوس کباب کرده بود.
- خدا قوت عزیزم، با این زانو دردت از صبح تا حالا روی پا، حسابی خسته شده ای. با این وانت قراضه مان تا برسیم خانه حتما درد پایت بیشتر هم می شود.
🌸زهرا کوچولوی بابا امروز در مهدکودک چکار کرده؟
_ بابایی امروز در مهدکودک اولش خیلی خوش گذشت. خاله پروین برایمان کلی قصه تعریف کرد. بعدش من و نازنین با هم تاب و سرسره بازی کردیم. اما من خیلی خسته شده بودم. خوابم گرفته بود. هر چی خاله پروین گفت: بیا در بغل خودم بخواب گفتم: من فقط در بغل مامان آرزو می خوابم.
- ای قربان تو بشوم مامان جان. حالا می رسیم خانه، برایت قصه خوشگلی تعریف می کنم تا در بغلم بخوابی خوشگلکم.
🍀- من واقعا شرمنده این گل دخترم هستم که مجبوریم بگذاریمش مهد کودک. قربانت بروم زهرا جان که زود هم خسته می شوی. إن شاءالله بابایی از خجالتت در می آید عزیز دل بابا. شرمنده شما هم هستم خانمم که بخاطر پول عمل من مجبور هستی سرکار بروی، آن هم کار در آشپزخانه رستوران .هیچ وقت فکرش را نمی کردم که مجبور بشویم شما به سرکار بروی.
- رضا جان، باز که از این حرف ها زدی. من و تو نداریم. إن شاءالله پول عملت جور می شود و همین روزها قلبت مثل ساعت کار می کند. تو چکار کردی عزیزم؟ قلبت که امروز اذیتت نکرد؟
🌺- نه خدا را شکر امروز در آبدارخانه شرکت کار زیادی نداشتم. مهمان خاصی نداشتند و کارهایم راحت تر بود. تازه نیم ساعتی هم چرت زدم. واقعا نمی دانم چی بگویم خدایی خیلی مهربان هستی آرزو جان.
- رضا جانم به هیچ چیز فکر نکن. إن شاءالله همه چیز درست می شود. حالا کمی تندتر بروید تا زودتر به خانه برسیم. آخر این گل دختر از بوی این کباب ها دارد ضعف می کند.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۶k
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.