سلام من ا،ت هستم من ۱۸ سالمه من با پدر مادرم توی مزرعه زن
من با مادر پدرم رابطه خیلی خوبی دارم و من همراه پدرم به پرورش گوسفند هامون و مزرعه داری کمک میکنم
ویو ا،ت
امروز با شیهه جسی بیدار شدم ( جسی اسبه) ساعت ۷. بود.
به سرعت برق باد دامنم رو پوشیدم ( لباس رو میزارم ) و موهام رو بستم و از پله ها پایین اومدم
مامان ا،ت :صبح بخیر
ا،ت : صبح بخیر مامان من میرم
من ا،ت : خب یه چیزی بخور دیگه
ا،ت : برا ناهار میام بای
م ا،ت : ای بابا باشه خداحافظ
ویو ا،ت
سریع یه کفش پوشیدم و با ذوق سلام به جسی کردم زینش کردم و سواری شدم و راه افتادن از همون اول چهار نعل رفتم. کلی خوش گذشت اما تو راه برگشت مثل همیشه امارت مین نظرم رو جلو کرد. میخواستم پیدا شن دیدم یه ماشین داره میاد سریع رفتم کنار و دیدم یه پسر داره نگاهم میکنه از پنجره خجالت کشیدم و سریع از اونجا دور شدم
به خونه رسیدم از اسب اومدم پایین و رفتم خونه
م ا،ت : چرا آنقدر دیر کردی
بابا ا،ت : از این به بعد زودتر بیا راستی شنیدم خانواده عمارت مین برگشتن
م ا،ت : واقعا حدود ۱۰ ساله هیشکی اونجا نبود بیشتر!
ا،ت: اصلا می هستن
پ ا،ت: اونا یکی از اجداد پادشاه ها بودن و خانواده خیلی مهربونه هستن ما وقتی برای برشکست نشدنشون تمام حیوان های خود را دادیم اونا به مزرعه به ما دادن ولی چند سال بخاطر پسرشون نبودن و نمیدونم چرا
ا،ت : آهان من برم دیگه بای
ویو ا،ت
داشتم میرفتم اتاقم که به لحظه به حرف های پدر مادرم گوش دادم
ب ا،ت: امروز رفتم پیش راهزن ها ازشون خواهش کردم پول رو فراهم میکنم ولی هیچی نگفتن اگه حمله کنن چی
م ا،ت : میتونیم از خانواده مین کمک بگیریم
ب ا،ت : غیر ممکنه
ا،ت : ( زیر لب ) حمله!