در جست و جوی حقیقت (پارت9)

آنچه گذشت:
سرم رو بالا گرفتم و به امی نگاه کردم ... انگار با زبون بی زبونی می گفت از این سکوت مرموز بدش میاد . منم در جواب گفتم: آه اون (به ساعت مچیم نگاه کردم و در ادامه گفتم) گفت ساعت 3 اونجاست (بعد به همه نگاه کردم و ادامه دادم) ما یک نیم ساعت باید زودتر اونجا باشیم پس بهتره الان بریم حاضر شیم .
زمان حال: ادامه داستان:
بریم حاضیر شیم . از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و یک سوییشرت قهوه ای با کیفم رو برداشتم و به حال رفتم . ناکلز یک کلاه خاکستری سرش کرده بود و امی یک مانتو ی صورتی با کلاهی که پری روی اون جا داشت پوشیده بود روژ ... خوب اون یک نیم تنه قرمز با شلوار چیب سیاه تنش کرده بود.
از خونه زدیم بیرون و تصمیم گرفتیم تاکسی بگیریم چون خونه من تا شرکت زیاد راه داشت و هیچکدوممون حوصله غرغر کردن روژ رو نداشتیم.
ساعت 2 و نیم ... در شرکت:
طبقه سوم پیاده شدیم و سعی کردم مثل چند روز پیش که با ایوان رفتیم دفترالان هم بریم پیش سیلور. قدم هام رو تند تند بر میداشتم چون می خواستم هرچه سریعتر برم پیش سیلور و بهش یه حرف مهمی رو بگم...یه چیزی که شاید معلوم بشه اون ادم ربا ی لعنتی کیه!سریع به دفتر سیلور رسیدیم و من با احتیاط در رو باز کردم..درکمال ناباوری هیچ کس نبود:/سریع ساعت مچیم رئ نگاه کردم و دیدم بله...ساعت 3 هست و ما دقیقا راس سه اینجاییم . امی دستش رو گذاشت روی شونم و گفت:چی شد؟ سیلور کجاست؟ با خودم گفتم نکنه رفتن؟...نکنه فکر کردن ما نمیایم؟خدا خدا می کردم که نرفته باشن که روژ صداش بلند شد و توجهم رو جلب کرد:هی..اون آقایون خوشتیپ کین؟(و با گوشه چشم به یک دسته خارپشت که لباس های سیاه پلیس پوشیده بودند و کاملا مسلح بودن اشاره کرد) یک گروه 10-12 نفره کنار هم با قدم های محکم و تفنگ به دست به سمت ما می اومدن . شبیه فیلم ها بودن خیلی خفن و جدی . یکی از اون ها که سرگروه بود و دقیقا کپی ایوان داشت با سیلور حرف می زد و همین طور با گروه قدم بر میداشت . طولی نکشید که به ما رسیئن و وقتی به خودم اومدم متوجه شدم سیلور جلوم ایستاده و با من صحبت میکنه:امیدوارم دیر کرده باشیم . دوست دارم شما رو به برادر بزرگم و البته بهترین پلیس جهان معرفی کنم . همون سرگروه یک قدم جلو اومد و دستش رو روی سینه اش گذاشت و گفت:مدیر کل شدو خارپشت هستم . میتونید شدو صدام کنید (بعد دستش رو انداخت و خطاب به همه ی ما گفت)از دیدنتون خوشوقتم (سپس دو تا دستش رو برد پشت کمرش و خیلی رک و سریع رفت سر اصل مطلب)اینجا مکان مناسبی برای گفت و گو نیست پس ازتون می خوام همراه ما بیاید (هنوز حرفش تموم نشده بود که روژ پرید وسط حرفش) ولی من دلم نمی خواد . چرا باید دنبال چند تا مرد که تاحالا ندیدمشون برم؟(شدو چشمش رو نیم باز کرد و از گوشه چشم به روژ نگاه کرد و ادامه داد) این یک خواهش نیست . یک دستوره ومعمولا افرادی که مقاومت می کنند مظنون اصلی هستند.
... این داستان ادامه دارد...
نویسنده: ببخشید برای تاخیر دوستان .. قول میدم ازین به بعد بیشتر پارت بدم و حمایت هاتون هم بالا باشه ممنون از شما:) جریان اینه من تا اینجا کلا داستانو نوشتم باید برم مثل بچه ادم سرش بشینم وقت بزارم یه چند روز دیگه که نوشتم خوب شد می زارم براتون:>
خب... نظرتون؟
دیدگاه ها (۲۲)

ادیت من

برای چالش

عکسای تریاکی:

ادیت من

رز سیاه صورتی ........... پارت چهارم

خطوط موازی

رز سیاه و صورتی........ پارت پنجم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط