این فوق العادس حتما بخونیدش.محشره از دستش ندید👇 👇 👇 👇 👇 👇
این فوق العادس حتما بخونیدش.محشره از دستش ندید👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇 👇
طی شد این عمر، تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند ، چنان باد دمان
همه تقصیر من است اینکه خودم می دانم ،
که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی ، ساعتی ، یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران؟
کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است
بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
من نپرسیدم هیچ ، که پس از این چه رو
بایدم نالیدن؟!
هیچکس نیز نگفت:زندگی چیست؟ چرا می آییم؟
بعد از این چند صباح ، به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ ، هیچکس نیز نگفت!
نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من ، که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه:که جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند…
بهره از عمر برد ، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز ورا عمری هست
یک نفر بانگ برآورد که او
از هم اکنون باید ، فکر آینده کند
طی شد این عمر، تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند ، چنان باد دمان
همه تقصیر من است اینکه خودم می دانم ،
که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی ، ساعتی ، یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران؟
کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است
بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
من نپرسیدم هیچ ، که پس از این چه رو
بایدم نالیدن؟!
هیچکس نیز نگفت:زندگی چیست؟ چرا می آییم؟
بعد از این چند صباح ، به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ ، هیچکس نیز نگفت!
نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من ، که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه:که جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند…
بهره از عمر برد ، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز ورا عمری هست
یک نفر بانگ برآورد که او
از هم اکنون باید ، فکر آینده کند
دیگری آوا داد:
که چو فردا بشود ، فکر فردا بکند
سومی گفت:همان گونه که دیروزش رفت ،
بگذرد امروزش ، همچنین فردایش!
با همه این احوال ،
من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت؟
نه تفکر ، نه تحقق و نه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بی حاصلگی و مسخرگی!
آن همه قدرت و نیروی عظیم ،
به چه ره مصرف گشت؟
چه توانی که زکف دادم مفت
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت.
قدرت عهد شباب ، می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات
آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه؟ رهنمایم بودند!
عمرشان طی می شد بیخود و بیهوده و مرا می گفتند ، که چو آنها باشم ،
که چو آنها دائم فکر خوردن باشم ، فکر گشتن باشم
فکر تامین معاش ، فکر ثروت باشم
فکر یک زندگی بی جنجال ، فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت ، زندگی ثروت نیست
زندگی داشتن همسر نیست
زندگانی کردن ، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
ای صد افسوس که چون عمر گذشت ، معنی اش می فهمم!
حال می پندارم ، هدف از زیستن این است عزیز:
من شدم خلق که با عزمی جزم ، پای از بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده ، فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و زهد
در ره کشف حقایق کوشم ،
شربت جرأت و امید و شهادت نوشم
زره جنگ برای بدو ناحق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و بس حق گویم
آنچه آموخته ام بر دیگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران باشم و باشعله خویش
ره نمایم به همه ، گرچه سراپاسوزم
من شدم خلق موثر باشم ، نه چنین زاید و بی جوش و خروش
عمر برباد و به حسرت خاموش.
ای صد افسوس که چون عمر گذشت ، معنی اش می فهمم
کاین سه روز از عمرم ، به چه ترتیب گذشت:
کودکی در غفلت
نوجوانی و جوانی شهوت
در کهولت حسرت
طی شد این عمر، تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند ، چنان باد دمان
همه تقصیر من است اینکه خودم می دانم ،
که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی ، ساعتی ، یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران؟
کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است
بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
من نپرسیدم هیچ ، که پس از این چه رو
بایدم نالیدن؟!
هیچکس نیز نگفت:زندگی چیست؟ چرا می آییم؟
بعد از این چند صباح ، به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ ، هیچکس نیز نگفت!
نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من ، که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه:که جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند…
بهره از عمر برد ، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز ورا عمری هست
یک نفر بانگ برآورد که او
از هم اکنون باید ، فکر آینده کند
طی شد این عمر، تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند ، چنان باد دمان
همه تقصیر من است اینکه خودم می دانم ،
که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی ، ساعتی ، یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران؟
کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است
بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
من نپرسیدم هیچ ، که پس از این چه رو
بایدم نالیدن؟!
هیچکس نیز نگفت:زندگی چیست؟ چرا می آییم؟
بعد از این چند صباح ، به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ ، هیچکس نیز نگفت!
نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من ، که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه:که جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند…
بهره از عمر برد ، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز ورا عمری هست
یک نفر بانگ برآورد که او
از هم اکنون باید ، فکر آینده کند
دیگری آوا داد:
که چو فردا بشود ، فکر فردا بکند
سومی گفت:همان گونه که دیروزش رفت ،
بگذرد امروزش ، همچنین فردایش!
با همه این احوال ،
من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت؟
نه تفکر ، نه تحقق و نه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بی حاصلگی و مسخرگی!
آن همه قدرت و نیروی عظیم ،
به چه ره مصرف گشت؟
چه توانی که زکف دادم مفت
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت.
قدرت عهد شباب ، می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات
آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه؟ رهنمایم بودند!
عمرشان طی می شد بیخود و بیهوده و مرا می گفتند ، که چو آنها باشم ،
که چو آنها دائم فکر خوردن باشم ، فکر گشتن باشم
فکر تامین معاش ، فکر ثروت باشم
فکر یک زندگی بی جنجال ، فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت ، زندگی ثروت نیست
زندگی داشتن همسر نیست
زندگانی کردن ، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
ای صد افسوس که چون عمر گذشت ، معنی اش می فهمم!
حال می پندارم ، هدف از زیستن این است عزیز:
من شدم خلق که با عزمی جزم ، پای از بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده ، فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و زهد
در ره کشف حقایق کوشم ،
شربت جرأت و امید و شهادت نوشم
زره جنگ برای بدو ناحق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و بس حق گویم
آنچه آموخته ام بر دیگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران باشم و باشعله خویش
ره نمایم به همه ، گرچه سراپاسوزم
من شدم خلق موثر باشم ، نه چنین زاید و بی جوش و خروش
عمر برباد و به حسرت خاموش.
ای صد افسوس که چون عمر گذشت ، معنی اش می فهمم
کاین سه روز از عمرم ، به چه ترتیب گذشت:
کودکی در غفلت
نوجوانی و جوانی شهوت
در کهولت حسرت
۵.۹k
۰۲ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.