ظهور ازدواج
) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت۳۰۱ (♡)
جوزف نوشيدني نميخورين؟ روم حساب کن جیمز-نه... تو هم زیاد نخور دوتا بچه تو خونه داریا حواسش به همه چیز بود. جوزف-باشه..میدونم... و رفت کنار جیمین و اروم و کنار گوشش گفت:همه مثل تو خوش شانس نیستنا داداش دختر خيلي مهربونيه... معذب نفسمو اروم بیرون دادم و خودم زدم به اون راه که مثلا نشنیدم لبخند روي لب هاي جیمین ماسید و خشك و جدي و اروم گفت: اینکارو با لیلی نکن... نمیگم برش گردون... بهش فرصت بده.. اگه قراره جداشي بذار بعد خوب شدنش.. جوزف تلخ گفت: تو بچه نداري...نمیفهمي.. |||
جوزف تلخ گفت: تو بچه نداري نميفهمي و پوزخند زد و از کنارش رد شد. به وضوح دیدم که یه چیزی توی چشماي جيمز شکست و اروم نگاهش رو روي من آورد. از فکرش تنم لرزید. قلبم دیوانه وار زد و بغض بدي گلومو فشرد. نمیتونستم این نگاه رو تحمل کنم و انگار خودشم فهمید.. نگاه ازم کند و جدي گفت دیگه باید بریم... خدافظ و زد بیرون نيكول من امشب پیش جوزف و بچهها .میمونم... مراقب خودتون باشین..خدافظ... با لبخند سر تکون دادم و گفتم خدافظ.. جوزف به سلامت... زدیم بیرون پشت فرمون نشست و بی حرف راه افتاد. نگاش کردم. كاملاً جدي و خشک بود. همین یه جمله بچه نداري انقدر براش سنگین بود و بهمش ریخته بود یا قضیه چیز دیگه اي بود؟ اروم گفتم: اول یه سر بریم بیمارستانی که مامانم بستریه؟ با اخم گفت اونجا چرا؟ اون دختري که به جوزف گفتم تو بیمارستان کار میکنه. جدي گفت:پرستاره؟ سر تکون دادم. جیمز- پس هر روز نمیتونه که حالا پرسیدنش که اشکالی نداره جیمین از کجا میشناسیش؟ زیاد نمیشناسمش در حد چند تا برخورد. حس میکنم تلخ :گفتم حس میکنم یه جورايي شبيه منه.. نگاهش رو کشید روم ولی گرفته به روبروم خیره موندم..
جلوي بيمارستان نگه داشت. تند پیاده شدم و گفتم زود میام.. سریع رفتم داخل بیمارستان و سمت ایستگاه پرستاري یه پرستار دیگه اونجا بود سلام ببخشید من با یکی از پرستارهای اینجا کار داشتم. اگه اشتباه نکنم اسمش کیته.. پرستاره نگاهي بهم انداخت و گفت: چیکارش دارین؟ من مادرم اینجا بستریه یه جورایی با هم دوست شده بودیم.. خواستم سراغی ازش بگیرم... پرستاره نفس عمیقی کشید و گفت: دیگه اینجا کار نمیکنه.. اخراج شده.. وا رفتم و گنگ گفتم اخراج؟ چرا؟ نگاهي به دور و برش انداخت و اروم گفت: رییس بیمارستان باهاش لج کرده بود.. شونه بالا انداخت و با غیض گفت: مردک از اون عوضیاي هرجاييه.. اي بابا...
(♡)پارت۳۰۱ (♡)
جوزف نوشيدني نميخورين؟ روم حساب کن جیمز-نه... تو هم زیاد نخور دوتا بچه تو خونه داریا حواسش به همه چیز بود. جوزف-باشه..میدونم... و رفت کنار جیمین و اروم و کنار گوشش گفت:همه مثل تو خوش شانس نیستنا داداش دختر خيلي مهربونيه... معذب نفسمو اروم بیرون دادم و خودم زدم به اون راه که مثلا نشنیدم لبخند روي لب هاي جیمین ماسید و خشك و جدي و اروم گفت: اینکارو با لیلی نکن... نمیگم برش گردون... بهش فرصت بده.. اگه قراره جداشي بذار بعد خوب شدنش.. جوزف تلخ گفت: تو بچه نداري...نمیفهمي.. |||
جوزف تلخ گفت: تو بچه نداري نميفهمي و پوزخند زد و از کنارش رد شد. به وضوح دیدم که یه چیزی توی چشماي جيمز شکست و اروم نگاهش رو روي من آورد. از فکرش تنم لرزید. قلبم دیوانه وار زد و بغض بدي گلومو فشرد. نمیتونستم این نگاه رو تحمل کنم و انگار خودشم فهمید.. نگاه ازم کند و جدي گفت دیگه باید بریم... خدافظ و زد بیرون نيكول من امشب پیش جوزف و بچهها .میمونم... مراقب خودتون باشین..خدافظ... با لبخند سر تکون دادم و گفتم خدافظ.. جوزف به سلامت... زدیم بیرون پشت فرمون نشست و بی حرف راه افتاد. نگاش کردم. كاملاً جدي و خشک بود. همین یه جمله بچه نداري انقدر براش سنگین بود و بهمش ریخته بود یا قضیه چیز دیگه اي بود؟ اروم گفتم: اول یه سر بریم بیمارستانی که مامانم بستریه؟ با اخم گفت اونجا چرا؟ اون دختري که به جوزف گفتم تو بیمارستان کار میکنه. جدي گفت:پرستاره؟ سر تکون دادم. جیمز- پس هر روز نمیتونه که حالا پرسیدنش که اشکالی نداره جیمین از کجا میشناسیش؟ زیاد نمیشناسمش در حد چند تا برخورد. حس میکنم تلخ :گفتم حس میکنم یه جورايي شبيه منه.. نگاهش رو کشید روم ولی گرفته به روبروم خیره موندم..
جلوي بيمارستان نگه داشت. تند پیاده شدم و گفتم زود میام.. سریع رفتم داخل بیمارستان و سمت ایستگاه پرستاري یه پرستار دیگه اونجا بود سلام ببخشید من با یکی از پرستارهای اینجا کار داشتم. اگه اشتباه نکنم اسمش کیته.. پرستاره نگاهي بهم انداخت و گفت: چیکارش دارین؟ من مادرم اینجا بستریه یه جورایی با هم دوست شده بودیم.. خواستم سراغی ازش بگیرم... پرستاره نفس عمیقی کشید و گفت: دیگه اینجا کار نمیکنه.. اخراج شده.. وا رفتم و گنگ گفتم اخراج؟ چرا؟ نگاهي به دور و برش انداخت و اروم گفت: رییس بیمارستان باهاش لج کرده بود.. شونه بالا انداخت و با غیض گفت: مردک از اون عوضیاي هرجاييه.. اي بابا...
- ۶.۳k
- ۱۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط