دلنوشته
معده درد گرفت
سکوت کرد
سردرد گرفت
سکوت کرد
لرزش دست گرفت
سکوت کرد
پوست لبشو کند
سکوت کرد
خندیدن یادش رفت
سکوت کرد
پاهاشو یه سره تکون داد
سکوت کرد
اضافه وزن گرفت
سکوت کرد
دیگه نتونست بخوابه
سکوت کرد
تنهایی شبا وقتی همه خواب بودن گریه کرد
سکوت کرد
حرفاشو کاغذ شنید
سکوت کرد
دوستاش رو دیگه نمیشناخت
سکوت کرد
دلش بیشتر از دست پدر مادرش شکست
سکوت کرد
ریزش مو گرفت
سکوت کزرد تا فقط کسی اذیت نشه و این چرخه ادامه داره تا نابود شه... تا یه روز جلوی دوستاش جیغ بزنه از دردی که تو جسم کوچیکش پنهون کرد و کسی نفهمید
همین
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.