boundary of the flames
boundary of the flames
part 5
دخترک نمیدانست چرا و چطور،اما انگار چیزی او را در کنار زک ماندگار میکرد.
حسش مانند طنابی بود که پاهایش را به محکمی بسته بود،و حتی مانند گوشتی که به استخوان چسبیده بود و جدا کردنشان از همدیگر غیر ممکن بود.
اما نیکس هم از احساسات خودش خبر داشت و میدانست این طناب احساساتی نامعلوم که در قلبش پرسه میزدند بیش نیست.
اما چه کسی میدانست این احساسات از سر امنیت و آرامش هستند یا عشق؟
غار سنگی و سرد بود و آسمان هم تاریک اما نیکس به ناچار گوشه ای از غار به پهلو دراز شد و چشمانش را بست و آنقدر به احساسات نامعلومش نسبت به موجودی عجیب و غیر قابل پیش بینی فکر کرد،که دیگر متوجه گذر زمان و پاره شدن رشته افکارش نشد.
چشمانش گرم شدند و دخترک را از دنیای واقعی فراری دادند.
صبح روز بعد با گرمایی که حرارت بدنش را بالا میبرد و نوری که چشمانش را اذیت میکرد احساس کرد با وجود چشمان بسته اش بیدار شده است.
پلک هایش را به آرانی از هم فاصله داد و دستش را روی صورت زیبایش قرار داد.
عجیب بود اما انگار میخواست از خودش در برابر نوری که از بین دیوار های سنگی غار به او هجوم آورده بود محافظت کند.
آرام آرام بلند شد و به بدن خسته اش کش و قوصی داد و دستش را از چهره غرق در عرقش فاصله داد.
به اطرافش نگاهی انداخت،نمیدانست چرا اما انگار چشم هایش با نگرانی غار را ورانداز میکردند و دنبال زک بودند.
خودش هم نمیدانست اسم این احساس را چه بگذارد.
عشق،مسئولیت پذیری و یا احساس بدهکار بودن جانش به زک.
نمیدانست احساسش کدام از اینهاست.
سردرگم بود،حتی بیشتر از همیشه.
آتش ناشناخته و نا آشنایی در قلبش شعله ور شده بود و داشت دخترک را از درون میسوزاند و به خاکستر تبدیل میکرد.
part 5
دخترک نمیدانست چرا و چطور،اما انگار چیزی او را در کنار زک ماندگار میکرد.
حسش مانند طنابی بود که پاهایش را به محکمی بسته بود،و حتی مانند گوشتی که به استخوان چسبیده بود و جدا کردنشان از همدیگر غیر ممکن بود.
اما نیکس هم از احساسات خودش خبر داشت و میدانست این طناب احساساتی نامعلوم که در قلبش پرسه میزدند بیش نیست.
اما چه کسی میدانست این احساسات از سر امنیت و آرامش هستند یا عشق؟
غار سنگی و سرد بود و آسمان هم تاریک اما نیکس به ناچار گوشه ای از غار به پهلو دراز شد و چشمانش را بست و آنقدر به احساسات نامعلومش نسبت به موجودی عجیب و غیر قابل پیش بینی فکر کرد،که دیگر متوجه گذر زمان و پاره شدن رشته افکارش نشد.
چشمانش گرم شدند و دخترک را از دنیای واقعی فراری دادند.
صبح روز بعد با گرمایی که حرارت بدنش را بالا میبرد و نوری که چشمانش را اذیت میکرد احساس کرد با وجود چشمان بسته اش بیدار شده است.
پلک هایش را به آرانی از هم فاصله داد و دستش را روی صورت زیبایش قرار داد.
عجیب بود اما انگار میخواست از خودش در برابر نوری که از بین دیوار های سنگی غار به او هجوم آورده بود محافظت کند.
آرام آرام بلند شد و به بدن خسته اش کش و قوصی داد و دستش را از چهره غرق در عرقش فاصله داد.
به اطرافش نگاهی انداخت،نمیدانست چرا اما انگار چشم هایش با نگرانی غار را ورانداز میکردند و دنبال زک بودند.
خودش هم نمیدانست اسم این احساس را چه بگذارد.
عشق،مسئولیت پذیری و یا احساس بدهکار بودن جانش به زک.
نمیدانست احساسش کدام از اینهاست.
سردرگم بود،حتی بیشتر از همیشه.
آتش ناشناخته و نا آشنایی در قلبش شعله ور شده بود و داشت دخترک را از درون میسوزاند و به خاکستر تبدیل میکرد.
- ۶۰
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط