تو از حالم چه می دانی که من بغضی گلوزادم
تو از حالم چه می دانی! که من بغضی گلوزادم
به فریادم برس گاهی، برس بر داد و بیدادم
تو از حالم چه می دانی! که من اینجا پر از دردم
نه ویرانم! نه آبادم! نه غمگینم! نه دلشادم!
نه می گیری مرا در بر، نه می رانی ز دنیایت
نه زنجیرم کنی بر خود، نه می گویی که آزادم!
ز بس بار غمت هر شب،کشم بر دوش و میگردم
از این خانه، به آن خانه، دگر از شانه افتادم!
گر از دردم نمی کاهی، رهایم کن، رهایم کن
تو از حالم چه می دانی؟ چه میدانی ز فریادم؟!!!
به فریادم برس گاهی، برس بر داد و بیدادم
تو از حالم چه می دانی! که من اینجا پر از دردم
نه ویرانم! نه آبادم! نه غمگینم! نه دلشادم!
نه می گیری مرا در بر، نه می رانی ز دنیایت
نه زنجیرم کنی بر خود، نه می گویی که آزادم!
ز بس بار غمت هر شب،کشم بر دوش و میگردم
از این خانه، به آن خانه، دگر از شانه افتادم!
گر از دردم نمی کاهی، رهایم کن، رهایم کن
تو از حالم چه می دانی؟ چه میدانی ز فریادم؟!!!
- ۱.۹k
- ۰۴ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط