داستان اجتماعی انسانیت
#داستان_شب
#مترسک
یک بار به مترسکی گفتم: «لابد از ایستادن در این دشتِ خلوت #خسته_شدهای؟»
گفت: «#لذتِ_ترساندن_عمیق_و_پایدار_است، من از آن خسته نمیشوم.»
دَمی اندیشیدم و گفتم «درست است؛ چونکه #من_هم_مزه_این_لذت_را_چشیدهام.»
گفت: «فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد، این لذت را میشناسند.»
آنگاه من از پیشِ او رفتم و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردنِ من.
یک سال گذشت و در این مدت #مترسک_فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنارِ او میگذشتم، دیدم دو کلاغ دارند زیرِ کلاهش لانه میسازند.
{#جبران_خلیل_جبران}
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/CVimZ8MMnWn/?utm_medium=share_sheet
کانال تلگرام:
@montazer_mm
#مترسک
یک بار به مترسکی گفتم: «لابد از ایستادن در این دشتِ خلوت #خسته_شدهای؟»
گفت: «#لذتِ_ترساندن_عمیق_و_پایدار_است، من از آن خسته نمیشوم.»
دَمی اندیشیدم و گفتم «درست است؛ چونکه #من_هم_مزه_این_لذت_را_چشیدهام.»
گفت: «فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد، این لذت را میشناسند.»
آنگاه من از پیشِ او رفتم و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردنِ من.
یک سال گذشت و در این مدت #مترسک_فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنارِ او میگذشتم، دیدم دو کلاغ دارند زیرِ کلاهش لانه میسازند.
{#جبران_خلیل_جبران}
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/CVimZ8MMnWn/?utm_medium=share_sheet
کانال تلگرام:
@montazer_mm
۹۸۴
۰۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.