داستانک
#داستانک
خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم ... از اولش هم همین طور بودم ...
این که مثل یک دکمه ی شُل به پیراهن کسی آویزان باشم را دوست نداشتم ... این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را دوست نداشتم ... این که ...
من می خواستم با هم عبور کنیم ، گاهی حتی پس و پیش ، اما در حرکت ... من ایستادن را قبول ندارم ، من درجا زدن را دوست ندارم ، من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد ، بیزارم ...
می خواستم قایق نجات باشم ، بال پرواز باشم ، چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیند اش ... می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد ، نوک قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم ، حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم ...
هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم ... این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی ، یک چیزی را به خودت ببندی ، دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند ...
مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد ، پس جنگ برای چه ؟ آدمیزاد بخواهد دلش به ماندن باشد هزار فرسخ هم دور شود ، باز هم مانده است ... وقتی کسی را دوست داری ، باید از خودت بدانی اش ... آدمیزاد مگر برای داشتن خودش میجنگد ؟ ... من بلد نیستم بجنگم ، سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم و فکر می کنم لابد دلش جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود ...
باید بنشیند پشت در و یواشکی گریه کند ...
"من با بند بند وجودم دوسَت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم ..."
من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود ...
بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا ، بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم ، اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان ...
چرا که زیر آسمان برای هر چیز زمانی ست ... حالا بعضی وقت ها یک چیز کوچکی توی قلبم خسته است ، دلش مهربانی می خواهد ، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست ، بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد ...
دلش می خواهد می توانست بگوید :
مسافر کوچولو ، شازده کوچولوی من ، یا بیا و کنارم بمان ، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را با خودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن ...
#محسن_حسینخانی
_____________
خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم ... از اولش هم همین طور بودم ...
این که مثل یک دکمه ی شُل به پیراهن کسی آویزان باشم را دوست نداشتم ... این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را دوست نداشتم ... این که ...
من می خواستم با هم عبور کنیم ، گاهی حتی پس و پیش ، اما در حرکت ... من ایستادن را قبول ندارم ، من درجا زدن را دوست ندارم ، من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد ، بیزارم ...
می خواستم قایق نجات باشم ، بال پرواز باشم ، چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیند اش ... می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد ، نوک قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم ، حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم ...
هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم ... این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی ، یک چیزی را به خودت ببندی ، دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند ...
مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد ، پس جنگ برای چه ؟ آدمیزاد بخواهد دلش به ماندن باشد هزار فرسخ هم دور شود ، باز هم مانده است ... وقتی کسی را دوست داری ، باید از خودت بدانی اش ... آدمیزاد مگر برای داشتن خودش میجنگد ؟ ... من بلد نیستم بجنگم ، سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم و فکر می کنم لابد دلش جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود ...
باید بنشیند پشت در و یواشکی گریه کند ...
"من با بند بند وجودم دوسَت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم ..."
من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود ...
بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا ، بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم ، اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان ...
چرا که زیر آسمان برای هر چیز زمانی ست ... حالا بعضی وقت ها یک چیز کوچکی توی قلبم خسته است ، دلش مهربانی می خواهد ، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست ، بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد ...
دلش می خواهد می توانست بگوید :
مسافر کوچولو ، شازده کوچولوی من ، یا بیا و کنارم بمان ، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را با خودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن ...
#محسن_حسینخانی
_____________
۴.۱k
۲۳ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.