تکپارتی جی هوپ

سفر به بوسان – روستای کنار دریا

علامت ا.ت : +
علامت جی هوپ : _

ویو ا.ت*

باد از سمت دریا می‌زد و بوی نمک و درختای کاج قاطی شده بود. جاده‌ی باریکی که می‌رفت تا ته روستا، بین تپه‌ها حلقه می‌خورد. سرمو تکیه داده بودم به شیشه‌ی ماشین و جی‌هوپ اون‌ور داشت با یه لبخند بی‌خود آهنگ قدیمی زمزمه می‌کرد. اسمشو نمی‌دونستم، ولی از اون آهنگا بود که انگار به سفر می‌اومد—سبک، بی‌قید، بی‌دغدغه.

+ «چیه؟ چرا هی لبخند می‌زنی؟»

یه نیم‌نگاه انداخت سمتم، چشمش برق زد.

_ «چون توی آینه‌ دیدم داری با لبخند نگام می‌کنی.»

+ «پُرحرف شدی امروز.»

_ «تو هم ساکت، مثل یه آهنگ نصفه.»

خندید. همون لحظه خورشید از پشت تپه زد بیرون، انگار با خنده‌اش هماهنگ شده بود. یه لحظه همه‌چی ساده بود – یه جاده، یه آدمی که دوستش دارم، و یه روزی که بوی شروع داشت.

وقتی رسیدیم روستا، خونۀ کوچیکی اجاره کرده بود که سقفش با چوب تازه ترمیم شده بود. جلوی خونه یه حوض کوچیک بود که توش چندتا ماهی نارنجی می‌چرخیدن.

اون موقع بود که فهمیدم چرا گفته بود می‌خواد “یه جای ساکت که فقط دریا حرف بزنه.”

ویو جی‌هوپ

ا.ت با موهاش بازی می‌کرد، نشسته بود روی پله‌ی سنگی جلوی خونه و داشت صداهای پرنده‌ها رو تقلید می‌کرد. هر بار اشتباه درمی‌اورد، ولی انقدر با ذوق می‌خندید که نمی‌شد چیزی گفت.

من اون‌ور، مشغول درست‌کردن قهوه بودم. بوی قهوه با بوی نم خاکی بعد از رطوبت قاطی شده بود.

یه لحظه مکث کردم. توی ذهنم گفتم: «اینا همونا نیستن که همیشه می‌خواستن وسط شهر بمونن؟ حالا خودشون تو یه خونه‌ی چوبی وسط روستا دارن قهوه درست می‌کنن.»

داد زدم: «می‌خوای بریم لب دریا؟ قبل از اینکه آفتاب غروب کنه.»

_ «اگه قول بدی کفشم خیس نکنی!»

+ «قول نمی‌دم.»

ویو جی هوپ*

تو مسیر ساحل، جاده‌ خاکی بود و پاهای ا.ت تا مچ پر از شِن شده بود. ولی اون خسته نمی‌شد، با هر پَرنده‌ای که از درخت می‌پرید ذوق می‌کرد، با هر موجی که به ساحل می‌خورد جلو می‌رفت.

من نگاهش می‌کردم و به خودم می‌گفتم، وای… چطور یه نفر می‌تونه با چیزای ساده‌ اینقدر خوشحال بشه؟

ویو ا.ت

روی ماسه‌ها نشستیم. اون با انگشتاش یه قلب کشید، بعد خطش رو پاک کرد.

+ «چرا پاکش کردی؟»

_ «چون زمین مال ما نیست، ولی حسش چرا.»

دستم رو گرفت، نه با عجله، نه با شور خاص. فقط همونطوری که یه چیز آشنا رو لمس می‌کنی. از اون لحظه‌هایی بود که انگار هیچ‌چیز خاصی نمی‌خواد اتفاق بیفته، چون خودش اون “اتفاق خاصه”.

باد موهاشو پخش کرده بود رو صورتش. خم شدم، موهاش رو از روی پیشونیش کنار زدم. گفت:

_ «می‌دونی چی دوست دارم؟ همین سکوتو. اینکه هیچی نمی‌گی، ولی حضورت انگار یه موسیقیه.»

ویو جی‌هوپ

وقتی غروب رسید، نور آفتاب از لای ابرها تابید روی دریا و صورت ا.ت‌ طلایی شد.

دلم خواست اون لحظه ثبت بمونه. نه با عکس، نه با فیلم — با حافظه‌ی من.

_ «می‌خوای بمونیم امشب پیش دریا؟»

+ «سرده.»

– «می‌دونم، ولی با پتوی ضخیم و صدای موج، فکر کن.»

لبخند زد، اون لبخندی که همیشه باعث می‌شد حس کنم هر چی هست، درسته.

اون موقع، فهمیدم که آرامش، شکل صورت یکیه… نه منظره.

باد، بوی نمک و کاج رو با خودش می‌برد، و من فقط بهش نگاه می‌کردم — به ا.تی که با چشم‌هاش یه دنیا نور داشت.

از اون سفر فقط یه چیز موند تو ذهنم:

ساده بودن با خودش، و واقعی بودن با من.
دیدگاه ها (۰)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط