مبادا کفش هایم را...
مبادا کفشهایم را...
یك بار سرم آمد... از فرط خجالت و
شرمندگیام ، حسابی سـرخ و سفید
شدم از آن دفعه به بعد دیگر حواسم
را جمع میکردم وقتی که به مجلس ِ
روضهی منـزل آقای قاضی میرفتم ،
کفشهـایم را میگذاشتم زیـر بغلم و
با خودم میبردم داخل ؛ میترسـیدم
کفشـم آنجا بـاشـد و آقـای قاضی که
همیشه کنار در روی زمین مینشست،
کفشهایم را مثل کفشهای بقیهافراد
جفت کند و دستمال بکشد !
📘 | برگرفته از کتاب ِ「استاد」
روایتهاییاززندگیآیتاللهقاضی
#وعده_صادق
یك بار سرم آمد... از فرط خجالت و
شرمندگیام ، حسابی سـرخ و سفید
شدم از آن دفعه به بعد دیگر حواسم
را جمع میکردم وقتی که به مجلس ِ
روضهی منـزل آقای قاضی میرفتم ،
کفشهـایم را میگذاشتم زیـر بغلم و
با خودم میبردم داخل ؛ میترسـیدم
کفشـم آنجا بـاشـد و آقـای قاضی که
همیشه کنار در روی زمین مینشست،
کفشهایم را مثل کفشهای بقیهافراد
جفت کند و دستمال بکشد !
📘 | برگرفته از کتاب ِ「استاد」
روایتهاییاززندگیآیتاللهقاضی
#وعده_صادق
۶۵۱
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.