آقا بنده یه سری خاطرات از این روزگار بی رحم دارم که هیچوق
آقا بنده یه سری خاطرات از این روزگار بی رحم دارم که هیچوقت فراموشش نمیکنم.
چند سال پیش وقتی کودک تر بودم(😊)، یه موسسه بود که میرفتم اونجا کلاس، یه روز عصر وقتی کلاسم تموم شد زنگ زدم مامانم بیاد دنبالم. اول که هیشکی برنداشت، دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که خواهرم گوشیو برداشت گفت چته؟ چیکار داری؟😐گفتم گوشی مامان دست تو چیکار میکنه؟ گفت کاری نداری قطع کنم😐 منم گفتم به مامان بگو میاین دنبالم؟ گفت نه قطع کرد!😐 دوباره زنگ زدم جواب نداد. گفتم لابد گفته الانم دارن میان دنبالم. یک ساعت ناقابل من منتظر بودم آخرش هیشکی نیومد. پیاده زدم به راه که برگردم خونه. وقتی رسیدم میخواستم درو باز کنم برم داخل، مامانم زنگ زد گفت من ندیدم زنگ زدی کاری داشتی😐😐😐😐😐😐😐
حالا بماند که چقدر بعدش دعوام کردن که چرا اینهمه راه پیاده اومدی. خواهرمم به روی خودش نیاورد😐😐😐 #عشقفقطاینبقیهاداشودرمیارن😐👏
چند سال پیش وقتی کودک تر بودم(😊)، یه موسسه بود که میرفتم اونجا کلاس، یه روز عصر وقتی کلاسم تموم شد زنگ زدم مامانم بیاد دنبالم. اول که هیشکی برنداشت، دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که خواهرم گوشیو برداشت گفت چته؟ چیکار داری؟😐گفتم گوشی مامان دست تو چیکار میکنه؟ گفت کاری نداری قطع کنم😐 منم گفتم به مامان بگو میاین دنبالم؟ گفت نه قطع کرد!😐 دوباره زنگ زدم جواب نداد. گفتم لابد گفته الانم دارن میان دنبالم. یک ساعت ناقابل من منتظر بودم آخرش هیشکی نیومد. پیاده زدم به راه که برگردم خونه. وقتی رسیدم میخواستم درو باز کنم برم داخل، مامانم زنگ زد گفت من ندیدم زنگ زدی کاری داشتی😐😐😐😐😐😐😐
حالا بماند که چقدر بعدش دعوام کردن که چرا اینهمه راه پیاده اومدی. خواهرمم به روی خودش نیاورد😐😐😐 #عشقفقطاینبقیهاداشودرمیارن😐👏
۱۷.۰k
۱۵ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.