دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم. مصاحبه ای بو
دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان. یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست. » بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم.
چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.
#شهید_مهدی_باکری
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
یادگاران، ج۳، ص ۵
برادر شهیدم!
.
وقتی
نــگــاه تــــو
به مـن دوختـه شده،..
.
مگـر میتـوانم
دســت از پا خطا کنـم
تـو
.
هم شهـیدی
هم شـــاهـــدی
و هم تمـام جـــان منـی...
#خاکیان_خدایی
چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.
#شهید_مهدی_باکری
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
یادگاران، ج۳، ص ۵
برادر شهیدم!
.
وقتی
نــگــاه تــــو
به مـن دوختـه شده،..
.
مگـر میتـوانم
دســت از پا خطا کنـم
تـو
.
هم شهـیدی
هم شـــاهـــدی
و هم تمـام جـــان منـی...
#خاکیان_خدایی
۲.۲k
۲۷ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.