عباس دربه در دنبال سعید می گشت وازهمه سراغش رو می گرفت

🌹 عبـاس دربه در دنبال سعید می گشت وازهمه سراغش رو می گرفت. گفتم: «عبـاس! یه سربرو اون پتو رو بزن کنار!» نگاهی به من کرد و سراسیمه رفت. پتـو را که کنـار زد، نـاله اش بلنـد شـد.

🌷 محاصره شده بودیم. دستور بود که برگردیم. هرچه به عبـاس اصـرار کردیم نیومد. کنـار پیکـر سعید نشسته بود. جمـلاتش نامفـهوم بـود؛ فقـط هق هقش رو می شد فهـمید. عبـاس نیومد و مـا برگشتیم. هـر قـدمی که برمی داشتم، نگـاهی به اونـا می انداختـم. عبــاس سـر سعـید را بـه زانـو
گـرفته بود و نوازشش می کرد و نالـه میزد. مـن برگشـتم و بچـه ها هـم.
انفجار خمپاره ای در پشت سر، من و بقیه رو به خیز واداشت. در همان حالِ دراز کش، نگاهی به پشت سرم انداختم. دود و خاک همه جا رو گرفته بود. چیـزی دیـده نمی شد و صـدایی نمی اومد.
حتـی هـق هـق گــریه عبــاس.

🌷 پانـزده سـال بعـد؛ پیکـر استخوانی عبـاس
و سعـید، هر دو با هـم بازگشتند.

"صلـواتی هدیـه کنیـم به ارواح مطـهر شهـدا"

#شهید_سعید_طوقانی
#شهیدعباس_دائم_الحضور
#خاکیان_خدایی
دیدگاه ها (۳)

یکی از قشنگ ترین خاطرات زندگیم این عکس و توضیحات درون این عک...

🔰مادر می گفت:با نذر و نیاز به دنیا اومد و بزرگش کردم. هفت با...

حاج سید هاشم حداد :غسّال ، مرده را به هرطرف بیندازد می افتد ...

💠امام علی(علیه السلام):🔸از كفّاره گناهان بزرگ ، به فرياد مرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط