طرح خوانش ده روز آخر
#طرح_خوانش_ده_روز_آخر
#فصل_هشتم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
جست و جو کردم تا ورودی کانال را پیدا کردم؛واردش شدیم، پر از خارهای بلند بود.
کم کم به هدف مان که پل روی رودخانه بود، نزدیک می شدیم. هفتاد متر مانده بود. چند متری به صورت چهار دست و پا و بقیه مسیر را سینه خیز حرکت کردیم. من جلو میرفتم و بقیه هم پشت سرم می آمدند.
دشمن از فاصله بیست متری اطراف پل، اهن پاره ها و قوطی های کنسرو را روی زمین پراکنده کرده بود تا اگر کسی از هر طرفی نزدیک شد، تولید سرو صدا کند و از غافلگیری شان جلوگیری شود. این کارمان را سخت تر میکرد.
هر لحظه، به پل نزدیک و نزدیکتر میشدیم. خیلی دقت می کردیم و حواس مان بود بی سرو صدا حرکت کنیم و به قوطی ها و آهن پاره ها برخورد نکنیم.
بدن مان به خاطر خارهای متراکمی که وجود داشت، سوراخ سوراخ و زخمی شده بود، اما باز هم خیلی با احتیاط و کاملا چسبیده به زمین حرکت میکردیم.
حالا دیگر کمتر از ده متر تا پل فاصله داشتیم. ناگهان یونس که با پهباد مارا از بالای سرمان تحت نظر داشت، تماس گرفت و گفت:حرکت نکنید!
گفتم:چرا؟
پرسید: از نیرو ها جدا هستید یا باهم دارید حرکت میکنید؟
جواب دادم: من جلو هستم و بقیه پشت سرم، ولی تقریبا بدون فاصله هستیم.
گفت:پس جلوتر نرو!
گفتم :چرا؟
گفت :دونفر از نیرو های دشمن جلوی پل ایستاده اند! حدود هفت الی هشت متری شما هستند.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
#فصل_هشتم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
____🍃🌸🍃🌸🍃____
جست و جو کردم تا ورودی کانال را پیدا کردم؛واردش شدیم، پر از خارهای بلند بود.
کم کم به هدف مان که پل روی رودخانه بود، نزدیک می شدیم. هفتاد متر مانده بود. چند متری به صورت چهار دست و پا و بقیه مسیر را سینه خیز حرکت کردیم. من جلو میرفتم و بقیه هم پشت سرم می آمدند.
دشمن از فاصله بیست متری اطراف پل، اهن پاره ها و قوطی های کنسرو را روی زمین پراکنده کرده بود تا اگر کسی از هر طرفی نزدیک شد، تولید سرو صدا کند و از غافلگیری شان جلوگیری شود. این کارمان را سخت تر میکرد.
هر لحظه، به پل نزدیک و نزدیکتر میشدیم. خیلی دقت می کردیم و حواس مان بود بی سرو صدا حرکت کنیم و به قوطی ها و آهن پاره ها برخورد نکنیم.
بدن مان به خاطر خارهای متراکمی که وجود داشت، سوراخ سوراخ و زخمی شده بود، اما باز هم خیلی با احتیاط و کاملا چسبیده به زمین حرکت میکردیم.
حالا دیگر کمتر از ده متر تا پل فاصله داشتیم. ناگهان یونس که با پهباد مارا از بالای سرمان تحت نظر داشت، تماس گرفت و گفت:حرکت نکنید!
گفتم:چرا؟
پرسید: از نیرو ها جدا هستید یا باهم دارید حرکت میکنید؟
جواب دادم: من جلو هستم و بقیه پشت سرم، ولی تقریبا بدون فاصله هستیم.
گفت:پس جلوتر نرو!
گفتم :چرا؟
گفت :دونفر از نیرو های دشمن جلوی پل ایستاده اند! حدود هفت الی هشت متری شما هستند.
🔻ادامه دارد...
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 #عارفان_مجاهد #شهید_عشریه #شهید_طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🔗 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
۸۹۰
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.