شب دلتنگی عشاق به پایان در سحر باشد
شب دلتنگی عشاق به پایان در سحر باشد
اگر آن دلبر شیرین به فرهادش نظر باشد
ندانستم که خوبرویان وفاداری نمی دانند
از این سودای بی حاصل فراق وغم ثمر باشد
زدست ساقی زیبا بگیرم جام می باز هم
به راه میکده هرشب مرا قصد گذر باشد
مرا پیر مغان پندی به بامدادی به عبرت داد
زکوی عاشقان مگذرچو عقلت گر به سر باشد
ززاهد بس شنیدم من که رندان را کنید مهجور
ندارد معرفت آنکس که قلبش چون حجر باشد
صدای ساربان آید به غوغای جرس یاران
به محمل گلرخی طناز جمالش چون قمر باشد
زخمر و دردی امشب غنای عیش بیفزودم
بنوش باسط دگرجامی که معشوق در سفر باشد
باسط
اگر آن دلبر شیرین به فرهادش نظر باشد
ندانستم که خوبرویان وفاداری نمی دانند
از این سودای بی حاصل فراق وغم ثمر باشد
زدست ساقی زیبا بگیرم جام می باز هم
به راه میکده هرشب مرا قصد گذر باشد
مرا پیر مغان پندی به بامدادی به عبرت داد
زکوی عاشقان مگذرچو عقلت گر به سر باشد
ززاهد بس شنیدم من که رندان را کنید مهجور
ندارد معرفت آنکس که قلبش چون حجر باشد
صدای ساربان آید به غوغای جرس یاران
به محمل گلرخی طناز جمالش چون قمر باشد
زخمر و دردی امشب غنای عیش بیفزودم
بنوش باسط دگرجامی که معشوق در سفر باشد
باسط
۳۵۳
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.