ایستگاه اتوبوس.
ایستگاه اتوبوس.
کنار دستم نشسته بود و یهو به حرف اومد!
گفت: "جَوونی کن تا وقت داری!"
گفتم: "ببخشید؟!"
گفت: "جَوونی کن جَوون...الان اگه به حرف دلت نباشی، چند سال دیگه بخواهیم نمیشه...!"
سکوت کردم و گفت:
"اگه دختر یا پسری داشتم حتما بهش میگفتم بعضی روزا قید کار و زندگیو بزن و تا لنگ ظهر بگیر بخواب...
بی چتر برو زیر بارون و شعر بخون و عاشقی کن و نترس از برچسب دیوونگی زدنای بقیه!
یه قوری چای هل دار برای خودت دم کن و بشین چارلی چاپلین ببین و بخند!!!
دل بکن از ماشین و اینترنت و گوشی؛
گاهی پیاده راهو گز کن و ببین دور و برت چی میگذره...!
به دخترم میگفتم گاهی وقتا رژ پررنگ بزن و کاریم به نگاهای مزخرف بعضیا نداشته باش...گور باباشون!
لاک خوش رنگ بزن و با همین تغییر کوچیک سرحال کن خودتو!
لباسای شاد و رنگی رنگی بپوش و مطمئن باش شاد بودن هیچ منافاتی با متانت و سنگین رنگین بودن نداره!!!
نترس از پیچیدن صدای خنده ت توو گوش شهر، آدم تا جوونه میتونه به هرچیز بی مزه ای بخنده!
بهش میگفتم یکمم برای خودت باش، به خودت برس، گاهی برای خودت کادو بخر، گلی، عروسکی، عطری...!
میگفتم عاشق شو و با عشق زندگی کن دختر...عاشق باش همیشه!
میگفتم هرچند ساله که بودی گاهی سوار تاب شو و لذت ببر از پریشونی موهات توو باد، این موهای بلند و سیاه برای همیشه وفا نمیکنه بهت.
بستنی تابستون و زمستون نداره، هر موقع هوس کردی به خودت یه بستنی جایزه بده و همرنگ جماعتی نشو که قهوه رو شاید تلخ میخورن به خاطر کلاسش و داغ به خاطر ترس از نگاه بقیه!
گاهی وقتا توو خونه بشین جلوی آینه و برای دل خودت آرایش کن و خودت زیباییتو تحسین کن...!
به پسرم میگفتم تابستونا بجای کت و شلوار رسمی، یه پیرهن آستین کوتاه خنک بپوش و نترس از اینکه بگن جلفه...مرد نیست!
میگفتم بی ریش و با ریش و مد روز اصلا مهم نیست، ببین چجوری حال دل خودت خوبه همون شکلی باش!
یادش میدادم مرد باشه و عاشق، خودش انتخاب کنه و به انتخابش متعهد باشه و عاشقی کنه برای عشقش!
میگفتم بهش که مال خودت باش گاهی، یه هدیه بخر برای خودت و شاد کن درونتو!
گاهی بیخیال سن و سالت شو و با بچه های توی کوچه گل کوچیک بازی کن و بخند از ته دلت.
دلت که گرفت گریه کن پسرکم، مهم نباشه برات ضرب المثلا، اونی که گریه نمیکنه و رحم نمیکنه به احساساتش، اونه که مرد نیست!
میگفتمش ها که با اخم جذاب تری، اما لبخندت دلبرتره پسر...بخند و بقیه رم بخندون و نگاهای سنگین هیچکسم برات مهم نباشه!
میگفتم بهش که غرور زیادیشم خوب نیست، هر ازگاهی به دور بریاش بگه دوسشون داره، حتی شده با صدای آهسته!
دختر و پسرمو یادش میدادم انسان باشه، نه صرفا یه آدم و ادامه ی نسل بشر، یادش میدادم به بقیه هم همینجوری نگاه کنه، میگفتمش برای خودش زندگی کنه گاهی که اگه برای دلش زندگی نکنه ، وقتی پیرشه دیگه خیلی دیره.
اون موقعه که میگن دیگه سن و سالی ازت گذشته، میگن پیرزنو چه به رژ قرمز، پیرمردو چه به همچین لباسی.
میگن دیگه از شماها گذشته، خودشم میگه دیگه از من گذشت؛ الان دیگه باید به فکر جوونترا بود!!!"
سکوت که طولانی شد، با احتیاط پرسیدم:
"بهتون نمیخوره دختر یا پسر جوون داشته باشین!"
آه بلندی کشید و گفت:
"نه! ندارم، ولی کسی رو هم نداشتم که این حرفارو بهم بزنه و یادم بده زندگی کنم گاهی.
دیگه از ما که گذشت، شماها تا وقت هست جوونی کنین؛ مبادا از شماها هم بگذره و هیچی به هیچی تر شه این روزگار!
راستی این حرفارو از طرف من به بچه هاتم بگو!!!"
تا بیام حرفی بزنم اتوبوس از راه رسید، از رو صندلی بلند شد و سریع خودشو رسوند بهش و سوار شد و رفت و...
من پیاده از ایستگاه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم یه کم توو اون بارون بهاری خیابونارو بگردم و یه بستنی به خودم جایزه بدم!!!
#طاهره_اباذری_هریس
کنار دستم نشسته بود و یهو به حرف اومد!
گفت: "جَوونی کن تا وقت داری!"
گفتم: "ببخشید؟!"
گفت: "جَوونی کن جَوون...الان اگه به حرف دلت نباشی، چند سال دیگه بخواهیم نمیشه...!"
سکوت کردم و گفت:
"اگه دختر یا پسری داشتم حتما بهش میگفتم بعضی روزا قید کار و زندگیو بزن و تا لنگ ظهر بگیر بخواب...
بی چتر برو زیر بارون و شعر بخون و عاشقی کن و نترس از برچسب دیوونگی زدنای بقیه!
یه قوری چای هل دار برای خودت دم کن و بشین چارلی چاپلین ببین و بخند!!!
دل بکن از ماشین و اینترنت و گوشی؛
گاهی پیاده راهو گز کن و ببین دور و برت چی میگذره...!
به دخترم میگفتم گاهی وقتا رژ پررنگ بزن و کاریم به نگاهای مزخرف بعضیا نداشته باش...گور باباشون!
لاک خوش رنگ بزن و با همین تغییر کوچیک سرحال کن خودتو!
لباسای شاد و رنگی رنگی بپوش و مطمئن باش شاد بودن هیچ منافاتی با متانت و سنگین رنگین بودن نداره!!!
نترس از پیچیدن صدای خنده ت توو گوش شهر، آدم تا جوونه میتونه به هرچیز بی مزه ای بخنده!
بهش میگفتم یکمم برای خودت باش، به خودت برس، گاهی برای خودت کادو بخر، گلی، عروسکی، عطری...!
میگفتم عاشق شو و با عشق زندگی کن دختر...عاشق باش همیشه!
میگفتم هرچند ساله که بودی گاهی سوار تاب شو و لذت ببر از پریشونی موهات توو باد، این موهای بلند و سیاه برای همیشه وفا نمیکنه بهت.
بستنی تابستون و زمستون نداره، هر موقع هوس کردی به خودت یه بستنی جایزه بده و همرنگ جماعتی نشو که قهوه رو شاید تلخ میخورن به خاطر کلاسش و داغ به خاطر ترس از نگاه بقیه!
گاهی وقتا توو خونه بشین جلوی آینه و برای دل خودت آرایش کن و خودت زیباییتو تحسین کن...!
به پسرم میگفتم تابستونا بجای کت و شلوار رسمی، یه پیرهن آستین کوتاه خنک بپوش و نترس از اینکه بگن جلفه...مرد نیست!
میگفتم بی ریش و با ریش و مد روز اصلا مهم نیست، ببین چجوری حال دل خودت خوبه همون شکلی باش!
یادش میدادم مرد باشه و عاشق، خودش انتخاب کنه و به انتخابش متعهد باشه و عاشقی کنه برای عشقش!
میگفتم بهش که مال خودت باش گاهی، یه هدیه بخر برای خودت و شاد کن درونتو!
گاهی بیخیال سن و سالت شو و با بچه های توی کوچه گل کوچیک بازی کن و بخند از ته دلت.
دلت که گرفت گریه کن پسرکم، مهم نباشه برات ضرب المثلا، اونی که گریه نمیکنه و رحم نمیکنه به احساساتش، اونه که مرد نیست!
میگفتمش ها که با اخم جذاب تری، اما لبخندت دلبرتره پسر...بخند و بقیه رم بخندون و نگاهای سنگین هیچکسم برات مهم نباشه!
میگفتم بهش که غرور زیادیشم خوب نیست، هر ازگاهی به دور بریاش بگه دوسشون داره، حتی شده با صدای آهسته!
دختر و پسرمو یادش میدادم انسان باشه، نه صرفا یه آدم و ادامه ی نسل بشر، یادش میدادم به بقیه هم همینجوری نگاه کنه، میگفتمش برای خودش زندگی کنه گاهی که اگه برای دلش زندگی نکنه ، وقتی پیرشه دیگه خیلی دیره.
اون موقعه که میگن دیگه سن و سالی ازت گذشته، میگن پیرزنو چه به رژ قرمز، پیرمردو چه به همچین لباسی.
میگن دیگه از شماها گذشته، خودشم میگه دیگه از من گذشت؛ الان دیگه باید به فکر جوونترا بود!!!"
سکوت که طولانی شد، با احتیاط پرسیدم:
"بهتون نمیخوره دختر یا پسر جوون داشته باشین!"
آه بلندی کشید و گفت:
"نه! ندارم، ولی کسی رو هم نداشتم که این حرفارو بهم بزنه و یادم بده زندگی کنم گاهی.
دیگه از ما که گذشت، شماها تا وقت هست جوونی کنین؛ مبادا از شماها هم بگذره و هیچی به هیچی تر شه این روزگار!
راستی این حرفارو از طرف من به بچه هاتم بگو!!!"
تا بیام حرفی بزنم اتوبوس از راه رسید، از رو صندلی بلند شد و سریع خودشو رسوند بهش و سوار شد و رفت و...
من پیاده از ایستگاه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم یه کم توو اون بارون بهاری خیابونارو بگردم و یه بستنی به خودم جایزه بدم!!!
#طاهره_اباذری_هریس
۲۵.۳k
۱۰ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.