داستان عاشقانه همای وهمایون
داستان عاشقانه همای وهمایون
درقسمت قبل گفتیم شاهزاده به نام همای از روی تصویر دختر زیبا دلباخته عاشق شده ختری که شاهزدی از چین بود به اسم همایون وازین عشق سرگشته وحیران شده بود
ون خورشید برآمد، لشکریان، ملکزاده را با حالتی دردناک یافتند و حال پریشانش را پرسیدند، وی تمام ماجرا را شرح داد، گفتند: «شهریارا! چرا خود را رنج میدهی و به خیالات دل خوش کردهای؟» همای برآشفت و پاسخ داد: «از دردم بیخبرید، دلم گرفتار آن پری پیکرست، سلام مرا به مادرم رسانید و بگویید جگرگوشهات به دنبال جانان به سرزمین ختا رفت.»
ملکزاده با همزاد خویش «بهزاد» روانه گشت در حالی که بیقرار بود و چون مرغ سحر میخروشید. پس از طی راه دراز به دریایی رسیدند که زنگی آدمخواری، سمندون نام با چهل زنگی دیگر در راه کمین کرده بودند، به محض دیدن آن دو، اسیرشان کردند و در کشتی انداختند، ناگهان بادی وزید و دریا به جوش آمد، زنگیان آن دو را به دریا انداختند و فرار کردند. یک ماهی در دریا سرگردان بودند تا به صحرایی خرّم رسیدند.
جمعی را دیدند که شتابان به سوی آنان میآیند، اندیشیدند که میخواهند دمار از روزگارشان برآورند، ناگاه دیدند همگی کرنش نمودند و گفتند: «شاه ما، برای صید گور بدین دشت آمده بود که از اسب افتاد و جان داد، رسمی کهن در شهر ماست که وقتی عمر شاه به پایان رسید، نخستین کسی که از راه رسد به سلطانی خاور برمیگزینیم.» همای که دل سوی یار داشت به ناچار راهی سرزمین خاور شد، حکومت را به دست گرفت و وزارت خود به بهزاد سپرد اما دمی از خیال همایون فارغ نمیگشت.
همای شبی در خواب باغی دید چون گلزار بهشت و پریچهری چون تذرو، در بوستان ندا دادند که برخیزید، حور عین، همایون فغفور چین میرسد، همای با شنیدن نام یار، اختیار از کف بداد و گفت: «ای مرهم دردهای من، تو از چین مرا در شام شکار کردی، از آن پس هرجا، نشان تو را میجویم و غمگساری جز تو ندارم، به فریادم رس» بت ماهپیکر پاسخ داد: «تو بر تخت شاهی ادعای عشق داری؟ یا راه عاشقی پیش گیر یا ترک عاشقی کن.» همای بانگ برآورد و گریست، بر اسب کوهپیکرش سوار شد و به سوی مرز توران روانه شد.
درقسمت قبل گفتیم شاهزاده به نام همای از روی تصویر دختر زیبا دلباخته عاشق شده ختری که شاهزدی از چین بود به اسم همایون وازین عشق سرگشته وحیران شده بود
ون خورشید برآمد، لشکریان، ملکزاده را با حالتی دردناک یافتند و حال پریشانش را پرسیدند، وی تمام ماجرا را شرح داد، گفتند: «شهریارا! چرا خود را رنج میدهی و به خیالات دل خوش کردهای؟» همای برآشفت و پاسخ داد: «از دردم بیخبرید، دلم گرفتار آن پری پیکرست، سلام مرا به مادرم رسانید و بگویید جگرگوشهات به دنبال جانان به سرزمین ختا رفت.»
ملکزاده با همزاد خویش «بهزاد» روانه گشت در حالی که بیقرار بود و چون مرغ سحر میخروشید. پس از طی راه دراز به دریایی رسیدند که زنگی آدمخواری، سمندون نام با چهل زنگی دیگر در راه کمین کرده بودند، به محض دیدن آن دو، اسیرشان کردند و در کشتی انداختند، ناگهان بادی وزید و دریا به جوش آمد، زنگیان آن دو را به دریا انداختند و فرار کردند. یک ماهی در دریا سرگردان بودند تا به صحرایی خرّم رسیدند.
جمعی را دیدند که شتابان به سوی آنان میآیند، اندیشیدند که میخواهند دمار از روزگارشان برآورند، ناگاه دیدند همگی کرنش نمودند و گفتند: «شاه ما، برای صید گور بدین دشت آمده بود که از اسب افتاد و جان داد، رسمی کهن در شهر ماست که وقتی عمر شاه به پایان رسید، نخستین کسی که از راه رسد به سلطانی خاور برمیگزینیم.» همای که دل سوی یار داشت به ناچار راهی سرزمین خاور شد، حکومت را به دست گرفت و وزارت خود به بهزاد سپرد اما دمی از خیال همایون فارغ نمیگشت.
همای شبی در خواب باغی دید چون گلزار بهشت و پریچهری چون تذرو، در بوستان ندا دادند که برخیزید، حور عین، همایون فغفور چین میرسد، همای با شنیدن نام یار، اختیار از کف بداد و گفت: «ای مرهم دردهای من، تو از چین مرا در شام شکار کردی، از آن پس هرجا، نشان تو را میجویم و غمگساری جز تو ندارم، به فریادم رس» بت ماهپیکر پاسخ داد: «تو بر تخت شاهی ادعای عشق داری؟ یا راه عاشقی پیش گیر یا ترک عاشقی کن.» همای بانگ برآورد و گریست، بر اسب کوهپیکرش سوار شد و به سوی مرز توران روانه شد.
- ۱۲.۵k
- ۲۴ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط