زندگی کمی دیوانگی می خواست

زندگی کمی دیوانگی می خواست
اما ما زیادی دیوانه شدیم
از تمام کافه ها بیرونمان کردند
ما زیادی دیوانه شدیم
همه چیز را فراموش کردیم
غیر از خندیدن
به همه چیز خندیدیم
خندیدن شغل ما شد
دیوانه که باشی
خودت هم نخندی
زخم هایت می خندند...


#رسول_یونان
دیدگاه ها (۱۹)

به انتظار تصویر تواین دفتر خالیتا چندتا چندورق خواهد خورد؟#ا...

چه سرسبزم من از دیدارت ای عشق#بهار من همین گلخنده ی ...

نان از سفره و کلمه از کتابچراغ از خانه و شکوفه از انارآب از ...

یادته همیشه می گفتم دوس دارم از دور ببینمت؟ بعد تو لجباز می ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط