داستانک؛ ✍قرض
🌺مائده از دست مادرش ناراحت بود.
آخرین لباسی که دلش خواسته بود را مادر نخریده بود ودل او شکسته بود. دلش میخواست داد وبیدادکند در اتاقش نشسته بود پشت میز تحریر قهوه ای رنگ وبا دستهی عینکش بازی میکرد.
🌸مادر استکان چایی را برایش دم اتاق آورد، تقه ای به در زد و وارد شد.مائده هنوز هم ناراحت بود میخواست بی اعتنایی کند که مادر عینکش را از دستش گرفت، کنار صندلی ایستاد و سر پایده را بالا آورد: «دختر قشنگم تو دیگه بزرگ شدی باید بدونی آدم هرچیز که بخواد را نمیتونه داشته باش آن هم بعد از اینکه این همه خرید کردیم.تا حالا فکر کردی آیا همه زندگی مثل ما دارن؟دلت میخواد مثل برادران شیطونت باشی؟»
☘_نه دلم نمیخواهد اما آن لباس... آن را باید می خریدید من عاشقش بودم.
🌼_ایرادی نداره گلم صبر میکنیم. وقتی پول توجیبیهات، به خرید آن رسید برات میخرم.
🌺_تا آن موقع تمام شده
🌸_خوب بهت قرض میدهم تا اون رو بخری.
ولی بعد از آن تا یکسال آینده، خبری از لباس نیست، قبول؟
☘_باشد مامان جون. واقعا قرض میدین؟
🌼_بله.
🌺_حالا چایت را بخور.بعد هم بیا کمک کن تا سفره را بچینیم.
🌸مائده، عینکش را به چشمزد ، آبناتی در دهان، گذاشت و با قورت قورت بلند درحالی که به مادرش لبخند میزد، چای را فرو داد.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
آخرین لباسی که دلش خواسته بود را مادر نخریده بود ودل او شکسته بود. دلش میخواست داد وبیدادکند در اتاقش نشسته بود پشت میز تحریر قهوه ای رنگ وبا دستهی عینکش بازی میکرد.
🌸مادر استکان چایی را برایش دم اتاق آورد، تقه ای به در زد و وارد شد.مائده هنوز هم ناراحت بود میخواست بی اعتنایی کند که مادر عینکش را از دستش گرفت، کنار صندلی ایستاد و سر پایده را بالا آورد: «دختر قشنگم تو دیگه بزرگ شدی باید بدونی آدم هرچیز که بخواد را نمیتونه داشته باش آن هم بعد از اینکه این همه خرید کردیم.تا حالا فکر کردی آیا همه زندگی مثل ما دارن؟دلت میخواد مثل برادران شیطونت باشی؟»
☘_نه دلم نمیخواهد اما آن لباس... آن را باید می خریدید من عاشقش بودم.
🌼_ایرادی نداره گلم صبر میکنیم. وقتی پول توجیبیهات، به خرید آن رسید برات میخرم.
🌺_تا آن موقع تمام شده
🌸_خوب بهت قرض میدهم تا اون رو بخری.
ولی بعد از آن تا یکسال آینده، خبری از لباس نیست، قبول؟
☘_باشد مامان جون. واقعا قرض میدین؟
🌼_بله.
🌺_حالا چایت را بخور.بعد هم بیا کمک کن تا سفره را بچینیم.
🌸مائده، عینکش را به چشمزد ، آبناتی در دهان، گذاشت و با قورت قورت بلند درحالی که به مادرش لبخند میزد، چای را فرو داد.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۵k
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.