خوب که فکر می کنم، می بینم عشق هم مثل چیزهای دیگرِ دنیاست
خوب که فکر می کنم، می بینم عشق هم مثل چیزهای دیگرِ دنیاست.
تاوان می دهد، انتقام می گیرد، دِین ادا می کند، دِین می اندازد گردنت و خلاصه یک بده بستانِ واقعی است.
بیش تر که فکر می کنم، می بینم این وسط یک چیزی جا به جا شده که دنیا خیال می کند کسی حالی اش نیست.
سال ها به آدمی دل می بندی و تمام و کمالِ خودت را دو دستی تقدیمش می کنی، از عشق و احساس و مهربانی بگیر تا وفاداری و از جان گذشتگی و هزار مفهومِ به فعل درآمده ی مثبتِ دیگر.
بعد، زمانِ خداحافظی که می رسد پشت پا می زند به آن همه محبت و می رود پی کارش.
آن وقت تو می مانی و دلی که شکسته و آن همه حماقتِ یک طرفه ای که نثارش کردی.
حالا نوبت به جناب عشق می رسد که خودی نشان دهد و دِین اش را ادا کند.
می رود یقه ی یک آدمِ از همه جا بیخبر را می گیرد و می اندازدش توی دامنت.
کسی دیگر، از گوشه ای دیگر از این دنیا می آید و می گوید که آهای فلانی، من آمده ام که تا زمانِ زنده بودنِ تو کنارت باشم و عاشقت بمانم.
درست همین قسمت ماجراست که می گویم چیزی جا به جا شده و اطمینان هم دارم که خودِ جناب عشق از این فاجعه بیخبر است و هر چه هست، زیر سر دنیاست.
آخر وقتی قرار است این جناب عشق دینی ادا کند، پس چرا خودِ او را نمی گذارد سر راه آدم.
که می رود سراغ کسی دیگر.
خب، شاید این آدمِ بیچاره کسی دیگر را نخواسته باشد.
البته شاید هم گناه به گردن دنیا نیست.
اصلا تقصیر از خودِ عاشقانه هاست که وقتی به دنیا می آیند، گم می شوند.
تاوان می دهد، انتقام می گیرد، دِین ادا می کند، دِین می اندازد گردنت و خلاصه یک بده بستانِ واقعی است.
بیش تر که فکر می کنم، می بینم این وسط یک چیزی جا به جا شده که دنیا خیال می کند کسی حالی اش نیست.
سال ها به آدمی دل می بندی و تمام و کمالِ خودت را دو دستی تقدیمش می کنی، از عشق و احساس و مهربانی بگیر تا وفاداری و از جان گذشتگی و هزار مفهومِ به فعل درآمده ی مثبتِ دیگر.
بعد، زمانِ خداحافظی که می رسد پشت پا می زند به آن همه محبت و می رود پی کارش.
آن وقت تو می مانی و دلی که شکسته و آن همه حماقتِ یک طرفه ای که نثارش کردی.
حالا نوبت به جناب عشق می رسد که خودی نشان دهد و دِین اش را ادا کند.
می رود یقه ی یک آدمِ از همه جا بیخبر را می گیرد و می اندازدش توی دامنت.
کسی دیگر، از گوشه ای دیگر از این دنیا می آید و می گوید که آهای فلانی، من آمده ام که تا زمانِ زنده بودنِ تو کنارت باشم و عاشقت بمانم.
درست همین قسمت ماجراست که می گویم چیزی جا به جا شده و اطمینان هم دارم که خودِ جناب عشق از این فاجعه بیخبر است و هر چه هست، زیر سر دنیاست.
آخر وقتی قرار است این جناب عشق دینی ادا کند، پس چرا خودِ او را نمی گذارد سر راه آدم.
که می رود سراغ کسی دیگر.
خب، شاید این آدمِ بیچاره کسی دیگر را نخواسته باشد.
البته شاید هم گناه به گردن دنیا نیست.
اصلا تقصیر از خودِ عاشقانه هاست که وقتی به دنیا می آیند، گم می شوند.
۳.۲k
۰۳ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.