دیروز با یکی از دوستام که توو بیمه کار میکنه رفته بودیم آ
دیروز با یکی از دوستام که توو بیمه کار میکنه رفته بودیم آسایشگاه بخش اعصاب وروان...
افطاری میدادن...
از ساعت 2 ظهر تا12 شب اونجا بودم.
بعد از افطاری جشن بود...
هر بار که میرم اونجا از یه طرف اعصابم تحت فشاره، از طرفی هم احساس خوبی دارم!
الان داشتم خواب میدیدم یه حوض بزرگ روبرومه و توش یه عالمه ماهی هست....
ماهیا خودشون رو مینداختن بیرون و من دوباره برمیداشتم مینداختم تو حوض آب تا نمیرن...
بعد تعدادشون هی زیادتر شد. یه عالمه ماهی که میپریدن بیرون و من نمیتونستم نجاتشون بدم...:'(
انقدر خواب وحشتناکی بود که با گریه بیدار شدم... :'(
خیلی بد بود :'(
دنیا ارزش یه ذره بدی، نامهربونی، خشم و نفرت رو نداره...
قدر وجود همدیگه رو بیشتر بدونیم...
95/4/5
ساعت 5:28
افطاری میدادن...
از ساعت 2 ظهر تا12 شب اونجا بودم.
بعد از افطاری جشن بود...
هر بار که میرم اونجا از یه طرف اعصابم تحت فشاره، از طرفی هم احساس خوبی دارم!
الان داشتم خواب میدیدم یه حوض بزرگ روبرومه و توش یه عالمه ماهی هست....
ماهیا خودشون رو مینداختن بیرون و من دوباره برمیداشتم مینداختم تو حوض آب تا نمیرن...
بعد تعدادشون هی زیادتر شد. یه عالمه ماهی که میپریدن بیرون و من نمیتونستم نجاتشون بدم...:'(
انقدر خواب وحشتناکی بود که با گریه بیدار شدم... :'(
خیلی بد بود :'(
دنیا ارزش یه ذره بدی، نامهربونی، خشم و نفرت رو نداره...
قدر وجود همدیگه رو بیشتر بدونیم...
95/4/5
ساعت 5:28
- ۱.۲k
- ۰۵ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط