با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

ঊ✿❀❤ ️❀✿ঊঈ
ঊ✿❀❤ ️❀✿ঊঈ

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج ""فاضل نظری"" ঊ✿❀❤ ️❀✿ঊঈ
ঊ✿❀❤ ️❀✿ঊঈ
دیدگاه ها (۱)

ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون «باد»به «گرفتار رهایی» نتو...

ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون «باد»به «گرفتار رهایی» نتو...

ظهرهمگی بخیر

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط