운명
운명
صدای دلنشین گیتار با صدای بهشتی پسر، ترکیب فوقالعاده ای بود که فضای اتاق رو پر کرده بود
...
یونگی:خب نظرت چیه خوشت اومد؟...
به چشمای بسته دخترک نگاهی کرد...
یونگی:هی چرا حرف نمیزنی..ببینم نکنه بازم خوابیدی....
دخترک نمیتونست حرف بزنه....خب ..از یه جسد بی جون انتظار حرف زدن نمیره
یونگی:هی میدونی چند روزه خوابیدی؟پس چرا بیدار نمیشی..دلم برات تنگ شده..
...یونگی:نمیخوای چیزی بگی؟...هیچ میدونی تو این چند روز چه عذابی کشیدم
دستای سرد دخترک رو تو دستای گرم خودش قرار داد
یونگی:چرا انقدر یخی
دستاشو روی صورت دخترک قرار داد
یونگی:صورتتم یخه!
...یونگی:نه نه من...من نمیخوام حرف اون عوضیا رو باور کنم، نه...
یونگی گوشاش رو روی سینه دخترک قرار داد ....
منتظر صدایی بود که قبلا به خاطر همین پسر میتپید اما...صدایی نشنید.
با چشمایی پر از ترس و دلهره به چهره دخترک نگاهی کرد و با صدایی که بغض آلود بود لب زد
یونگی:تو..چطور تونستی...چطور دلت اومداینکارو کنی ها ...تو چطور تونستی تنهام بزاری ها... من...من به جز تو کسیو داشتم؟
یونگی:مادر؟ مادری که جلوی چشمای خودم به دست کسی که مادرم یه روزی عاشقش بود یعنی پدرم کشته شد؟
قطره اشکی از گوشه چشم پسرک چکید
یونگی:پدرم پدری که منو به امون خدا تو یتیم خونه ول کرد و رفت؟البته بعید میدونم الان زنده باشه...امیدوارم نباشه
یونگی:نمیخوای چیزی بگی؟گل رز من...چشماتو باز کن ببین منو...بدون تو مثل یه تیکه سنگم که هیچ احساسی نداره ....آدمی میشم که قبل تو بودم....
قلبی که یه روزی دخترک اونا رو به هم وصل کرده بود تیکه تیکه شد
بغض پسرک شکست و به هق هق افتاد
یونگی:زندگی ...زندگی بدون تو؟
خنده ای کرد ...خنده ای که غم ازش میبارید
یونگی:اونکه دیگه زندگی نیست ..عذابه......اینجوری نمیشه میخوام پیشت باشم ...من هق...باید خودمو راحت کنم
...
پسرک داستان ما شب ...خودشو دار زد...از سقف حموم.
پایان.
صدای دلنشین گیتار با صدای بهشتی پسر، ترکیب فوقالعاده ای بود که فضای اتاق رو پر کرده بود
...
یونگی:خب نظرت چیه خوشت اومد؟...
به چشمای بسته دخترک نگاهی کرد...
یونگی:هی چرا حرف نمیزنی..ببینم نکنه بازم خوابیدی....
دخترک نمیتونست حرف بزنه....خب ..از یه جسد بی جون انتظار حرف زدن نمیره
یونگی:هی میدونی چند روزه خوابیدی؟پس چرا بیدار نمیشی..دلم برات تنگ شده..
...یونگی:نمیخوای چیزی بگی؟...هیچ میدونی تو این چند روز چه عذابی کشیدم
دستای سرد دخترک رو تو دستای گرم خودش قرار داد
یونگی:چرا انقدر یخی
دستاشو روی صورت دخترک قرار داد
یونگی:صورتتم یخه!
...یونگی:نه نه من...من نمیخوام حرف اون عوضیا رو باور کنم، نه...
یونگی گوشاش رو روی سینه دخترک قرار داد ....
منتظر صدایی بود که قبلا به خاطر همین پسر میتپید اما...صدایی نشنید.
با چشمایی پر از ترس و دلهره به چهره دخترک نگاهی کرد و با صدایی که بغض آلود بود لب زد
یونگی:تو..چطور تونستی...چطور دلت اومداینکارو کنی ها ...تو چطور تونستی تنهام بزاری ها... من...من به جز تو کسیو داشتم؟
یونگی:مادر؟ مادری که جلوی چشمای خودم به دست کسی که مادرم یه روزی عاشقش بود یعنی پدرم کشته شد؟
قطره اشکی از گوشه چشم پسرک چکید
یونگی:پدرم پدری که منو به امون خدا تو یتیم خونه ول کرد و رفت؟البته بعید میدونم الان زنده باشه...امیدوارم نباشه
یونگی:نمیخوای چیزی بگی؟گل رز من...چشماتو باز کن ببین منو...بدون تو مثل یه تیکه سنگم که هیچ احساسی نداره ....آدمی میشم که قبل تو بودم....
قلبی که یه روزی دخترک اونا رو به هم وصل کرده بود تیکه تیکه شد
بغض پسرک شکست و به هق هق افتاد
یونگی:زندگی ...زندگی بدون تو؟
خنده ای کرد ...خنده ای که غم ازش میبارید
یونگی:اونکه دیگه زندگی نیست ..عذابه......اینجوری نمیشه میخوام پیشت باشم ...من هق...باید خودمو راحت کنم
...
پسرک داستان ما شب ...خودشو دار زد...از سقف حموم.
پایان.
۷.۴k
۱۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.