پارت :6
پارت :6
برده ارباب زاده....
*یک هفته بعد *
در طول این چند روز که بومگیو با یونجون آمده بود اصلا رفتارش با یونجون عوض نشده بود یونجون دیگه از دست بومگیو کلافه شد ه بود ولی بازم فکر میکرد بلاخره بومگیو عاشقش میشه !آیا واقعا قرار بود بومگیو عاشق یونجون بشه ؟!
بومگیو روی تخت نشسته بود یونجون همان طور که کرواتش را درست میکرد به سمت بومگیو برگشت و بهش گفت ...
" امروز قرار چند تا از رفیقام بیان "
بومگیو سوالی نگاهش کرد و گفت ...
"خوب چیکار کنم که دوستات میان ؟"
یونجون یکی از ابرو هایش را داد بالا آخه چرا اینقدر باید پرو باشه ؟!
یونجون گفت ...
" گفتم در جریان باشی مثل بچه آدم رفتار کنی وگرنه بد می بینی!"
یعنی واقعا یونجون میخواست این رو بهش بگه ؟ البته که نه اون هرگز قصد نداشت با عشقش اینجوری حرف بزنه و اونو از خودش برنجونه ولی هر چقدر هم که بخواهد با بومگیو مهربان باشه بازم اون یه مافیاست و اجازه نمیده بومگیو اینجوری باهاش حرف بزنه ...
بومگیو صورتش را از یونجون برگردونند و نگاهش رنگ غم گرفت با صدای که تلاش میکرد نه لرزد گفت ...
" مگه تو حرفی هم میتونی بجز این بزنی من که برده توهم معلومه اینجوری باهام رفتار میکنی هر کاری کنم همین رو میشنوم ( بد میبینی) ... "
بومگیو دیگه چیزی نگفت و این یونجون بود که مطمهن بود بومگیو چقدر ناراحت شده واقعا نمیدونست باید چطور باهاش رفتار کنه شاید بعدن کم کم خود به خود درست بشه ممکن بود؟!
یونجون به سمت تخت رفت و کنار بومگیو ایستاد ...
"ناراحت شدی؟"
بومگیو سرش رو بالا گرفت و به چشم های یونجون نگاه کرد و لب زد ...
" ناراحت شدم ؟! مگه برات مهم هم هست؟!
تو که بجز خودت به چیزی فکر نمیکنی "
یونجون چشماشو در حدقه چرخند و نفسش را صدا دار بیرون فرستاد ...
"ببین بومگیو تو که میدونی من چقدر دوست دارم باعث این رفتارم و حرفام کیه ؟! خودت فکر کن ؟ خودت هستی دیگه اگه یکم باهام با ملایمت رفتار کنی منم بهت قول میدم مثل یه شاهزاده باهات رفتار کنم "
بومگیو با خشم غرید ..
"من نیاز ندارم تو باهام مثل یه شاهزاده رفتار کنی چوی یونجون رفتارم همین که هست "
یونجون از این حجم پرو بودن اون پسر لجباز لبخندی زد دستش را روی سر بومگیو گذاشت و موهاشو بهم ریخت ...
" هر چی می خواهی بگو بومگیو ولی دیر یا زود خودت هم با این وضع کنار میای "
"به همین خیال باش یونجون "
ادامه دارد ...
برده ارباب زاده....
*یک هفته بعد *
در طول این چند روز که بومگیو با یونجون آمده بود اصلا رفتارش با یونجون عوض نشده بود یونجون دیگه از دست بومگیو کلافه شد ه بود ولی بازم فکر میکرد بلاخره بومگیو عاشقش میشه !آیا واقعا قرار بود بومگیو عاشق یونجون بشه ؟!
بومگیو روی تخت نشسته بود یونجون همان طور که کرواتش را درست میکرد به سمت بومگیو برگشت و بهش گفت ...
" امروز قرار چند تا از رفیقام بیان "
بومگیو سوالی نگاهش کرد و گفت ...
"خوب چیکار کنم که دوستات میان ؟"
یونجون یکی از ابرو هایش را داد بالا آخه چرا اینقدر باید پرو باشه ؟!
یونجون گفت ...
" گفتم در جریان باشی مثل بچه آدم رفتار کنی وگرنه بد می بینی!"
یعنی واقعا یونجون میخواست این رو بهش بگه ؟ البته که نه اون هرگز قصد نداشت با عشقش اینجوری حرف بزنه و اونو از خودش برنجونه ولی هر چقدر هم که بخواهد با بومگیو مهربان باشه بازم اون یه مافیاست و اجازه نمیده بومگیو اینجوری باهاش حرف بزنه ...
بومگیو صورتش را از یونجون برگردونند و نگاهش رنگ غم گرفت با صدای که تلاش میکرد نه لرزد گفت ...
" مگه تو حرفی هم میتونی بجز این بزنی من که برده توهم معلومه اینجوری باهام رفتار میکنی هر کاری کنم همین رو میشنوم ( بد میبینی) ... "
بومگیو دیگه چیزی نگفت و این یونجون بود که مطمهن بود بومگیو چقدر ناراحت شده واقعا نمیدونست باید چطور باهاش رفتار کنه شاید بعدن کم کم خود به خود درست بشه ممکن بود؟!
یونجون به سمت تخت رفت و کنار بومگیو ایستاد ...
"ناراحت شدی؟"
بومگیو سرش رو بالا گرفت و به چشم های یونجون نگاه کرد و لب زد ...
" ناراحت شدم ؟! مگه برات مهم هم هست؟!
تو که بجز خودت به چیزی فکر نمیکنی "
یونجون چشماشو در حدقه چرخند و نفسش را صدا دار بیرون فرستاد ...
"ببین بومگیو تو که میدونی من چقدر دوست دارم باعث این رفتارم و حرفام کیه ؟! خودت فکر کن ؟ خودت هستی دیگه اگه یکم باهام با ملایمت رفتار کنی منم بهت قول میدم مثل یه شاهزاده باهات رفتار کنم "
بومگیو با خشم غرید ..
"من نیاز ندارم تو باهام مثل یه شاهزاده رفتار کنی چوی یونجون رفتارم همین که هست "
یونجون از این حجم پرو بودن اون پسر لجباز لبخندی زد دستش را روی سر بومگیو گذاشت و موهاشو بهم ریخت ...
" هر چی می خواهی بگو بومگیو ولی دیر یا زود خودت هم با این وضع کنار میای "
"به همین خیال باش یونجون "
ادامه دارد ...
۳.۱k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.