شخصیت ها:
شخصیت ها:
کوروش
آرتا
سمی
هلیا
ربکا
رها
my stubborn girl 🤍⛓️
Part: 1
#Helia
ساعت 11 شب بود..
لباس راحتی پوشیدم و پرده ی پنجره ی اتاقمو کشیدم و رفتم روی تختم دراز کشیدم تا بتونم بخوابم و صبح سر حال برم توی کلاس
یه هفته ای میشد که ترم آخر دانشگاهم شروع میشد.
رفتم سر گوشیم یکم توی اینستا چرخیدم و خوابم برد...
#Arta
آرتا: حاجی بخدا راس میگم
سمی: چرت نگو تو لاشی تر از این حرفایی
آرتا: نه به قرآن اگه بهم پا بده میگیرمش
سمی: آره مث اون هفت تا اکسی که داشتی
آرتا: نه این فرق میکنه
سمی: آره برا اونا هم همینو میگفتی
داشتیم بحث میکردیم که دیدم یه ون (van) از توش دوتا خانم چادر مشکی ازش پیاده شدن و میخواستن سه تا دخترو ببرن توی ون
که یکیشون کلاه گذاشته بود و موهاش روی شونش ریخته بود
یکی دیگشون شالش افتاده بود و یکی دیگیشون سوسکی زده بود
(نویسنده: هلیا و ربکا و رها نبودن)
بردنشون ، خیبی دوست داشتم بهشون کمک کنم ولی کاری از دست من بر نمیومد
تازه اگرم میرفتم میگفتن شما چه نسبتی یاهم دارید و دیگه واویلااا
آرتا: وایی حاجی اگه یه گنج پیدا کردم اولین کاری که میکنم اینه که از ایران میرم
سمی: چراا؟
آرتا: عاشق ایرانماا ولی الان یه نمونه اشو دیدم که چیکار کردن با این سه تا بنده خدا
سمی: منظورت این دخترا بودن
آرتا: آره دیگهه
سمی: 😐
آرتا: اونجوری نگام نکن من اینارو به چشم خواهر میدیدم
الانم منو برسون خونه
سمی: وایی وقتی یه موتور یا ماشینی چیزی بگیری من بیشتر از تو خوشحال میشم به قرآن
آرتا: ساعتو نگااا... 11:21 دیقه اس
خیبی نموندیم؟؟
سمی: راس میگی بیا بریم
ادامه دارد.......
کوروش
آرتا
سمی
هلیا
ربکا
رها
my stubborn girl 🤍⛓️
Part: 1
#Helia
ساعت 11 شب بود..
لباس راحتی پوشیدم و پرده ی پنجره ی اتاقمو کشیدم و رفتم روی تختم دراز کشیدم تا بتونم بخوابم و صبح سر حال برم توی کلاس
یه هفته ای میشد که ترم آخر دانشگاهم شروع میشد.
رفتم سر گوشیم یکم توی اینستا چرخیدم و خوابم برد...
#Arta
آرتا: حاجی بخدا راس میگم
سمی: چرت نگو تو لاشی تر از این حرفایی
آرتا: نه به قرآن اگه بهم پا بده میگیرمش
سمی: آره مث اون هفت تا اکسی که داشتی
آرتا: نه این فرق میکنه
سمی: آره برا اونا هم همینو میگفتی
داشتیم بحث میکردیم که دیدم یه ون (van) از توش دوتا خانم چادر مشکی ازش پیاده شدن و میخواستن سه تا دخترو ببرن توی ون
که یکیشون کلاه گذاشته بود و موهاش روی شونش ریخته بود
یکی دیگشون شالش افتاده بود و یکی دیگیشون سوسکی زده بود
(نویسنده: هلیا و ربکا و رها نبودن)
بردنشون ، خیبی دوست داشتم بهشون کمک کنم ولی کاری از دست من بر نمیومد
تازه اگرم میرفتم میگفتن شما چه نسبتی یاهم دارید و دیگه واویلااا
آرتا: وایی حاجی اگه یه گنج پیدا کردم اولین کاری که میکنم اینه که از ایران میرم
سمی: چراا؟
آرتا: عاشق ایرانماا ولی الان یه نمونه اشو دیدم که چیکار کردن با این سه تا بنده خدا
سمی: منظورت این دخترا بودن
آرتا: آره دیگهه
سمی: 😐
آرتا: اونجوری نگام نکن من اینارو به چشم خواهر میدیدم
الانم منو برسون خونه
سمی: وایی وقتی یه موتور یا ماشینی چیزی بگیری من بیشتر از تو خوشحال میشم به قرآن
آرتا: ساعتو نگااا... 11:21 دیقه اس
خیبی نموندیم؟؟
سمی: راس میگی بیا بریم
ادامه دارد.......
۳.۴k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.