*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت بیست و پنجم^
#یونگ_سو
نمیدونم چرا ترس برم داش اون مرده همینجور نزدیک تر میشد و من نمیدونستم چیکار کنم...
ک یهو انگار برق گرفته ها نفسمو حبس کردم و نفس نمیکشیدم اون همینجور جلو تر میومد و صورتش رو پوشونده بود...
نمیدونستم چیکار کنم داشتم نفس کم میاوردم...
صورتش و نزدیک صورتم آورد.. نفساش به صورتم میخورد وقتی اون نقاب و داد پایین باعث شد جیغ بکشم و نفسی ک حبس کرده بودم و آزاد کنم
جیغ کشیدم و نشستم رو زمین دستم و رو گوشام گذاشتم...
_ولم کن...خواهش میکنم..تمنا میکنم...
اشکام سرازیر شده بودن..
#ایسول
پشت یه درخت نگاشون میکردم
حس بدی داشتم من بلاخره یه فرشته بودم.. نمیدونم چرا داشتم کمک میکردم یه نفرو بکشه...
ولی عجیب بود ک نقاب داشت نقابشو ک از رو صورتش برداشت دیدم ک نصف صورتش به طرز وحشتناکی انگار سوخته...ینی این کار خدایانه؟چرا موقعی ک با من بود اینجوری نبود؟
همینجور تو فکر خودم داشتم سوال میپرسیدم ک شنیدم میگف..
_این صورت و میبینی؟
هروقت عصبانی شدم به این روز افتاد ...
لعنت بهت لعنت به خدایان ک این بلارو سرم آوردن...
#کیونگ_سو
مغازه بسته بود و مجبور شدیم برگردیم میگفتن انگار فروشنده هه زخمی شده...عجیب بود..
بارون نم نم میبارید با اینکشب بود ولی بازم دردناک بود..
تو راه خونه بودیم ک یدفه صدای جیغ شنیدم بیشتر ک به صدا فک کردم انگار صدای یوری بود به جین گفتم: نکنه اتفاقی افتاده؟؟
دوییدم سمت خونه و جینم بعد اینک گف یااا واستا منم بیام خو..بدون توجه بهش فقط دوییدم
یاد اونروز افتادم...
غروب بود و نم بارون میزد و من رفته بودم تا برای یوری یه گیره سر گرفته بودم..شکل گل روش بود گل شقایق
داشتم میرفتم ک صدای یوری و شنیدم ک جیغ میزد ولی وقتی برگشته بودم...
دیدم یوری وسط اون جنگل کوچیک غرق خون...مرد!
خدایا چرا؟چرا من اینجوری باید میشد؟!
نمیذارم زنده بمونن انتقامشو ازشون میگیرم...
با تمام توانم میدوییدم بدون اینک یادم بیاد میتونم از قدرتم استفاده کنم و سریع به اونجا برسم...
خدایا لطفا لطفا...
#جین
رفتم وسط جنگل تا ببینم چی شده ک دیدم یوری...این یوری بود یوری غرق خون افتاده کنار درخت و یه نفر داره فرار میکنه...
اول رفتم سمت یوری تا کمکش کنم ولی چون نمیخواستم اون عوضی قسر دربره دنبالش رفتم...
•-•-•-•-•-•-•-•-•
نظر بدین میسی^^
^پارت بیست و پنجم^
#یونگ_سو
نمیدونم چرا ترس برم داش اون مرده همینجور نزدیک تر میشد و من نمیدونستم چیکار کنم...
ک یهو انگار برق گرفته ها نفسمو حبس کردم و نفس نمیکشیدم اون همینجور جلو تر میومد و صورتش رو پوشونده بود...
نمیدونستم چیکار کنم داشتم نفس کم میاوردم...
صورتش و نزدیک صورتم آورد.. نفساش به صورتم میخورد وقتی اون نقاب و داد پایین باعث شد جیغ بکشم و نفسی ک حبس کرده بودم و آزاد کنم
جیغ کشیدم و نشستم رو زمین دستم و رو گوشام گذاشتم...
_ولم کن...خواهش میکنم..تمنا میکنم...
اشکام سرازیر شده بودن..
#ایسول
پشت یه درخت نگاشون میکردم
حس بدی داشتم من بلاخره یه فرشته بودم.. نمیدونم چرا داشتم کمک میکردم یه نفرو بکشه...
ولی عجیب بود ک نقاب داشت نقابشو ک از رو صورتش برداشت دیدم ک نصف صورتش به طرز وحشتناکی انگار سوخته...ینی این کار خدایانه؟چرا موقعی ک با من بود اینجوری نبود؟
همینجور تو فکر خودم داشتم سوال میپرسیدم ک شنیدم میگف..
_این صورت و میبینی؟
هروقت عصبانی شدم به این روز افتاد ...
لعنت بهت لعنت به خدایان ک این بلارو سرم آوردن...
#کیونگ_سو
مغازه بسته بود و مجبور شدیم برگردیم میگفتن انگار فروشنده هه زخمی شده...عجیب بود..
بارون نم نم میبارید با اینکشب بود ولی بازم دردناک بود..
تو راه خونه بودیم ک یدفه صدای جیغ شنیدم بیشتر ک به صدا فک کردم انگار صدای یوری بود به جین گفتم: نکنه اتفاقی افتاده؟؟
دوییدم سمت خونه و جینم بعد اینک گف یااا واستا منم بیام خو..بدون توجه بهش فقط دوییدم
یاد اونروز افتادم...
غروب بود و نم بارون میزد و من رفته بودم تا برای یوری یه گیره سر گرفته بودم..شکل گل روش بود گل شقایق
داشتم میرفتم ک صدای یوری و شنیدم ک جیغ میزد ولی وقتی برگشته بودم...
دیدم یوری وسط اون جنگل کوچیک غرق خون...مرد!
خدایا چرا؟چرا من اینجوری باید میشد؟!
نمیذارم زنده بمونن انتقامشو ازشون میگیرم...
با تمام توانم میدوییدم بدون اینک یادم بیاد میتونم از قدرتم استفاده کنم و سریع به اونجا برسم...
خدایا لطفا لطفا...
#جین
رفتم وسط جنگل تا ببینم چی شده ک دیدم یوری...این یوری بود یوری غرق خون افتاده کنار درخت و یه نفر داره فرار میکنه...
اول رفتم سمت یوری تا کمکش کنم ولی چون نمیخواستم اون عوضی قسر دربره دنبالش رفتم...
•-•-•-•-•-•-•-•-•
نظر بدین میسی^^
۱۳.۵k
۰۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.