ࡅ߳ܭܝ݆ߺߊ ܝ ࡅ߳ܨ ܢܚ݅وܭَߊ ...✯
ولے من בوستت בارم میـ؋ـهمی؟؟
چند وقت بود ات داشت برا تولد شوگا کار انجام می داد کیک سفارش می داد و وقت نداشت شوگا حس کرد دیگه اونو دوست نداره پس خواست بره پیش نامجون تا ببینه چی کار کنه از زبون شوگا:« داشتم می رفتم پیش نامجون که ات رو دیدم با یه پسر حرف زد یهو ات پرید بغلش قلبم خورد شد رفتم سمت خونه یه چاغو برداشتمداشتم دهمین زخمو می زدم که صدای ات اومد :« پیشیی من برگشتم بیا ببین داداشم از سربازی برگشتههههه دلش برات تنگ شده بود» ولی دیر گفت چشمای شوگا سیاهی رفت و بی هوش شد (بعد اینکه ات ماجرارو فهمید برگشتن خونه)شوگا من دوستت دارم حتی بخواطر تو ترک تحصیل کردم(با داد و گریه) ولی تو نمی فهمی فقط فکر می کنی یه موجود اضافه ای اما من دوستت دارم بهت اهمیت میدم شوگا•• منن عا*ش*ق*تم اما حس کردم بم بی توجهی می کنی ات: باید برات تولد می گرفت ممممم داشتم برات کادو می خریدمم(زنگ در) شوگا:من باز می کنم لطفا تا دعوا نکردیم این بحثو تموم کن بیب (بعد اینکه کاغذ رو گرفت و درو بست) بدو بدو میاد رو مبل و بغلت می کنه موهاتو ناز می کنه میگه:عزیزم داری مامان میشیو اینجوری بود که ریوجین خانم به دنیا اومد ریوجین:بابا تو مامانو دوست داری؟ شوگا:عاشقشم بچه: منو چی؟ شوگا قلقلکش میده و می گه من مامانتو برا تو دوست دارم ات: شوگااااااااااا و با قابلمه می افتی دنباله پیشی ریوجین هم یه اسباب بازی تیز بر میداره می دوعه:پیش به سوی عملیات بابا کشییی خودم می دونم تو نوشتن افتضاحم😒
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.