کارمند کافه گفته اونا سهشنبه برای شام اونجا بودن
کارمند کافه گفته اونا سهشنبه برای شام اونجا بودن:
«امروز جونگکوک و مینگیو اومده بودن کافهمون
اگه به کنسرتم میرفتم نمیتونستم اینقد نزدیک ببینمشونبا اشتیاق نگاشون میکردم ولی اونا مدتها تو کافه موندن منم بخاطر ترس از دیر رسیدن به قطارم مجبور شدم زود برم
هر بار میرفتم سمت میزشون،چشم تو چشم میشدیمو میگفتن"مرسی"وقتی رفتم دستشویی،تو دلم دعا میکردم بیان اون قسمت،آخرش یه کمم باهم حرف زدیم
دستکشمو درآوردم و به جونگکوک گفتم:"اوپا" و دستشو فشردم،اونم هر دو دستمو گرفت و گفت:"ممنون بابت زحماتت"انقدر احساساتی شدم اشکم دراومد
زمانی خداحافظی هم مدیرم بهم گفت باهاشون خداحافظی کنم. منم رفتم مستقیم تو چشاشون نگاه کردم و گفتم: "خداحافظ اوپاها، دوستتون دارم" متاسفانه بخاطر قوانین کاری نتونستم عکس مشترک باهاشون بگیرم»
دستشویی تو قسمت پشتی و جدا از سالن اصلیه،همه لوازما اونجان نتونستم باهاشون عکس بگیرم چون فکر کردم اجازه ندارم،برای همین تو دلم آرزو میکردم بیان اون پشت تا بتونم عکس بگیرم،همین دست دادنو صحبتامونم تو همون قسمت اتفاق افتاد.
«امروز جونگکوک و مینگیو اومده بودن کافهمون
اگه به کنسرتم میرفتم نمیتونستم اینقد نزدیک ببینمشونبا اشتیاق نگاشون میکردم ولی اونا مدتها تو کافه موندن منم بخاطر ترس از دیر رسیدن به قطارم مجبور شدم زود برم
هر بار میرفتم سمت میزشون،چشم تو چشم میشدیمو میگفتن"مرسی"وقتی رفتم دستشویی،تو دلم دعا میکردم بیان اون قسمت،آخرش یه کمم باهم حرف زدیم
دستکشمو درآوردم و به جونگکوک گفتم:"اوپا" و دستشو فشردم،اونم هر دو دستمو گرفت و گفت:"ممنون بابت زحماتت"انقدر احساساتی شدم اشکم دراومد
زمانی خداحافظی هم مدیرم بهم گفت باهاشون خداحافظی کنم. منم رفتم مستقیم تو چشاشون نگاه کردم و گفتم: "خداحافظ اوپاها، دوستتون دارم" متاسفانه بخاطر قوانین کاری نتونستم عکس مشترک باهاشون بگیرم»
دستشویی تو قسمت پشتی و جدا از سالن اصلیه،همه لوازما اونجان نتونستم باهاشون عکس بگیرم چون فکر کردم اجازه ندارم،برای همین تو دلم آرزو میکردم بیان اون پشت تا بتونم عکس بگیرم،همین دست دادنو صحبتامونم تو همون قسمت اتفاق افتاد.
- ۱.۲k
- ۰۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط