بخش اول تملک کافهچی

بخش اول: تملک کافه‌چی
شخصیت‌ها: سانزو (خشن، جذاب، تملک‌جو)، یوکو (زیبا، خسته‌دل، با روحیه‌ی تسلیم‌ناپذیر)، ران و ریندو (همراهان بی‌تفاوت سانزو)
مکان: کافه‌ای دنج و قدیمی، ساعات خلوت عصر.
ساعت نزدیک به پایان کار است. یوکو پشت پیشخوان کافه‌ای تاریک ایستاده و با بی‌حالی فنجان‌ها را می‌چیند. چشمانش، هرچند زیبا، پر از یکنواختی و خستگی زندگی تکراری‌اش هستند.
در این سکوت کسل‌کننده، در کافه باز می‌شود و هوای سرد بیرون، بوی سیگار و باران را به داخل می‌آورد. سانزو وارد می‌شود. او کت سیاه و یقه‌ی بسته‌اش جذبه‌ای خشن و نامتعارف به او داده است. ران و ریندو با نگاه‌های کسل و بی‌تفاوت پشت سر او وارد می‌شوند و در سایه می‌نشینند.
سانزو با نگاهی مستقیم و نافذ به یوکو خیره می‌شود. نگاه او عادی نیست؛ تملک در آن موج می‌زند. او با دیدن خستگی پنهان در چشمان یوکو، حسی از «پیدا کردن» را تجربه می‌کند.
سانزو: (سرد و بدون نگاه به منو) یه قهوه تلخ.
یوکو بدون احساسات خاصی سفارش را آماده می‌کند. وقتی فنجان را روی میز می‌گذارد، سانزو دست او را با نوک انگشتانش لمس می‌کند. لمسی گذرا اما محکم.
سانزو: (با چشمان بنفش نافذش) دروغ می‌گی. تو داری خودتو اینجا هدر میدی. زندگیت مثل همین قهوه‌ی سوخته، تلخ و بی‌روح شده.
یوکو یک قدم عقب می‌رود. این مرد با یک نگاه تمام زندگی‌اش را خلاصه کرده است.
سانزو: (به جلو خم می‌شود، صدایش پایین‌تر و قاطعانه) بریم. پیشنهاد آخرمه. پاشو و با من بیا. بهت زندگی‌ای رو میدم که توی خواب هم ندیدی. زندگیت رو عوض می‌کنی یا اینجا می‌مونی و می‌پوسی.
یوکو: (با غرور و لرزشی پنهان) من جایی نمی‌آم. از دستور دادن خوشم نمیاد. ممنون از پیشنهادتون، اما من زندگیمو همینطور که هست دوست دارم.
سانزو سیگارش را خاموش می‌کند. بی‌تفاوتی‌اش جای خود را به خشم ناشی از نپذیرفتن خواسته‌اش می‌دهد.
سانزو: (صدایش کاملاً سرد و خالی از هر احساسی) همیشه باید حرفمو به زور به کسی بنشونم. وقتمو تلف کردی.
او سرش را به سمت ریندو تکان می‌دهد. ریندو سریع از جایش بلند می‌شود.
قبل از اینکه یوکو فرصت فریاد پیدا کند، ریندو با مهارت غافلگیرکننده‌ای دهانش را می‌گیرد و او را به سمت در می‌کشاند.
سانزو با آرامش بلند می‌شود و به یوکو نزدیک می‌شود. دستمالی را که برای بیهوش کردن یوکو استفاده شده، دور می‌اندازد و با دستش، فک یوکو را محکم می‌گیرد.
سانزو: (در گوش یوکو زمزمه می‌کند) از این به بعد، دیگه لازم نیست چیزی رو تحمل کنی. چون... همه چیز مال من خواهد بود. این تاریکی تو رو از بین نمی‌بره، بلکه تو رو آزاد می‌کنه.
ران و ریندو، یوکوی بی‌حال را از کافه بیرون می‌کشند. سانزو پشت سرشان می‌رود، بی‌تفاوت به فنجان قهوه‌ای که در کافه رها شده است.
دیدگاه ها (۲)

بخش دوم یوکو با دردی بدی در ناحیه‌ی سر و خشم فروخورده بیدار ...

فالوش کنین @bangchan_straykids28

تک پارتی از ران عطر تلخ ارغوانساعت‌ها در کافه‌ای تاریک، "نور...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط