کاش آقای هوشنگ ابتهاج بابای من بود
کاش آقای هوشنگ ابتهاج بابای من بود
یه شبای مثل امشب سرمو می ذاشتم رو پاهاش و این شعرشو واسم میخوند:
(تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد ....)
و دستای مهربونشو به سرم میکشید و من از عمق وجودم زار زار زار گریه میکردم.
یه شبای مثل امشب سرمو می ذاشتم رو پاهاش و این شعرشو واسم میخوند:
(تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد ....)
و دستای مهربونشو به سرم میکشید و من از عمق وجودم زار زار زار گریه میکردم.
۶۱۷
۲۲ تیر ۱۳۹۸