آینهها و شبپره های مشتاق را به من بده

آینه ها و شبپره های مشتاق را به من بده

روشنی و شراب را

آسمان بلند و کمان گشادهی پل

پرندهها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را

در پردهای که میزنی مکرر کن.

در فراسوی مرزهای تنهام 

تو را دوست می دارم.

در آن دور دست بعید

که رسالت اندامها پایان میپذیرد.

و شعله و شور تپشها و خواهشها

به تمامی 

فرو مینشیند٬

و هر معنا قالب لفظ را وامیگذارد

چنان چون روحی 

که جسد را در پایان سفر٬

تا به هجوم کرکسهای پایانش وانهد...


در فراسوهای عشق٬ 

تو را دوست میدارم

در فراسوهای پرده و رنگ.

در فراسوهای پیکرهایمان

با من وعده ی دیداری بده...
دیدگاه ها (۱)

بگذار سر به سینه من تا که بشنویآهنگ اشتیاق دلی دردمند راشاید...

تا آخر عمردرگیر من خواهی بودو تظاهر می کنی که نیستیمقایسه تو...

تو،درتمام زبانها ترجمه ی لبخندی ،هرکجای جهان که توروا بخوان...

من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانهمن چند تو را گفتم کم خو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط