گفتم: « به جادوی وفا ، شاید که افسونش کنم »
گفتم: « به جادوی وفا ، شاید که افسونش کنم »
آوخ که رام من نشد ، چونش کنم ، چونش کنم ؟
از دل چرا بیرون کنم ، این غم که من دارم ازو ؟
دل را ، نسازد گر به غم ، از سینه بیرونش کنم
در بزم نوش عاشقان ، حیف است جام دل تهی
گر باده ی شادی نشد ، لبریز از خونش کنم
عاقل که منعم می کند ، زین شیوه ی دیوانگی
گر گویمش وصفی ازو ، ترسم که مجنونش کنم
محبوب می بوسد مرا ، من جان نثارش می کنم
سودای پر سود است این ، بگذار مغبونش کنم
سیمین ! به شام هجر او ، نیلینه دارم دامنی
از اختران اشک خود ، دامان ِ گردونش کنم .. سیمین بهبهانی
آوخ که رام من نشد ، چونش کنم ، چونش کنم ؟
از دل چرا بیرون کنم ، این غم که من دارم ازو ؟
دل را ، نسازد گر به غم ، از سینه بیرونش کنم
در بزم نوش عاشقان ، حیف است جام دل تهی
گر باده ی شادی نشد ، لبریز از خونش کنم
عاقل که منعم می کند ، زین شیوه ی دیوانگی
گر گویمش وصفی ازو ، ترسم که مجنونش کنم
محبوب می بوسد مرا ، من جان نثارش می کنم
سودای پر سود است این ، بگذار مغبونش کنم
سیمین ! به شام هجر او ، نیلینه دارم دامنی
از اختران اشک خود ، دامان ِ گردونش کنم .. سیمین بهبهانی
۱.۲k
۱۲ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.