❣ ❤ ️❣ ❤ ️❣ ❤ ️❣
❣ ❤ ️❣ ❤ ️❣ ❤ ️❣
#رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت۴۳
قسمت بعدی رو که فردا میزارم اصلا ازدست ندید.
❣ ❤ ️❣ ❤ ️❣ ❤ ️❣
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿:
*
باناباوری سرم را بالا می گیرم و به چشمانش نگاه میکنم...گریه کرده!!
_ قول؟!
_ قول مردونه!!
خم میشود و گونه ام را میبوسد...وجودم درون اغوشش جمع میشود...مثل یک نفس درسینه اش فرو میبروم...
انگشتان استخوانی اش در موهایم فرو میرود و تا پایین کشیده میشود. نوازش که نه... رام میکند این وجود وحشی را!.. قلب درون سینه ام قرار میگیرد...و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میکشد و چانه ام را باحرکتی ارام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را به نگاه پرازتمنایم میدوزد...
_ یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات!...
چانه ام را رها میکند و پیشانی ام را میبوسد.اما...یک طور دیگر...گویی...قراراست وجودش را از چیزی بکند!..نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و به سینه اش میچسباند. چشمان کشیده اش از حسی غریب پر میشوند. ارام پلک میزند و یک قطره اشک از مژه های بلندش خداحافظی میکند. یک قدم به عقب برمیدارد و درحالیکه سرش را به چپ و راست تکان میدهد قدمی دیگر را به ان اضافه میکند.دلهره به جانم می افتد یک قدم به سمتش میروم.نگاه نگرانم به سمت پاهایش کشیده میشوند... همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را میکند و به راهش ادامه میدهد . اتاق نشیمن به یک چشم برهم زدن تا بی نهایت کشیده میشود...تا نقطه ای دور...نقطه ای دردل نور! به دنبالش میدوم و التماس میکنم...هرقدم که برمیدارد زیر پوتین های خاکی اش سبز میشود...بغض تبدیل میشود به اشک...به فریاد...به هق هق بلند!... دست دراز میکنم اما دیگر دستم به او نمیرسد...خودم را روی زمین میندازم و زجه میزنم....یکدفعه رویش راسمتم میگرداند.چشمانش قرمز شده و از اشک میدرخشند....
_ محیام؟حلالم کن ... نمیفهمم!! گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسه...بسه...کجا میری..؟
_ نترس عزیزدل..
همانطور که به سمت دوردستها میرود صدایش درگوشم میپیچد
_ نترس...من همینجام...کنارت....
گوشهایم را میگیرم...
_ منتظرتم محیا!...
*****
چشمهایم را باز میکنم.به نفس زدن افتاده ام.باترس به اطراف نگاه میکنم...سقف...میز...پنجره..اتاقمون!!.همه جا تاریک است.همان دم صدای الله اکبر در فضا میپیچد.سرکوچه مسجد کوچکی داریم که...یکدفعه سرجایم میشینم.
❣ ❤ ️❣
#ادامه_درسه_کامنت_اول_میباشدحتمن_بخونیدشون
یکم تناقض بین خواب و ادامه این قسمت هست که قسمت بعدی مشخص میشه:)
لینک کانالم تو بیو نوشته شده.میتونید جوین شید
❣ ❤ ️❣
#ادامه_دارد
پ ن:رمان عاشقانه مذهبی اجتماعی....با پایان غیر منتظره ....این رمان و میتونید تو کانال زیر مطالعه کنید
https://telegram.me/yek_qadam_ta_khoda
#رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت۴۳
قسمت بعدی رو که فردا میزارم اصلا ازدست ندید.
❣ ❤ ️❣ ❤ ️❣ ❤ ️❣
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿:
*
باناباوری سرم را بالا می گیرم و به چشمانش نگاه میکنم...گریه کرده!!
_ قول؟!
_ قول مردونه!!
خم میشود و گونه ام را میبوسد...وجودم درون اغوشش جمع میشود...مثل یک نفس درسینه اش فرو میبروم...
انگشتان استخوانی اش در موهایم فرو میرود و تا پایین کشیده میشود. نوازش که نه... رام میکند این وجود وحشی را!.. قلب درون سینه ام قرار میگیرد...و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میکشد و چانه ام را باحرکتی ارام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را به نگاه پرازتمنایم میدوزد...
_ یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات!...
چانه ام را رها میکند و پیشانی ام را میبوسد.اما...یک طور دیگر...گویی...قراراست وجودش را از چیزی بکند!..نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و به سینه اش میچسباند. چشمان کشیده اش از حسی غریب پر میشوند. ارام پلک میزند و یک قطره اشک از مژه های بلندش خداحافظی میکند. یک قدم به عقب برمیدارد و درحالیکه سرش را به چپ و راست تکان میدهد قدمی دیگر را به ان اضافه میکند.دلهره به جانم می افتد یک قدم به سمتش میروم.نگاه نگرانم به سمت پاهایش کشیده میشوند... همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را میکند و به راهش ادامه میدهد . اتاق نشیمن به یک چشم برهم زدن تا بی نهایت کشیده میشود...تا نقطه ای دور...نقطه ای دردل نور! به دنبالش میدوم و التماس میکنم...هرقدم که برمیدارد زیر پوتین های خاکی اش سبز میشود...بغض تبدیل میشود به اشک...به فریاد...به هق هق بلند!... دست دراز میکنم اما دیگر دستم به او نمیرسد...خودم را روی زمین میندازم و زجه میزنم....یکدفعه رویش راسمتم میگرداند.چشمانش قرمز شده و از اشک میدرخشند....
_ محیام؟حلالم کن ... نمیفهمم!! گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسه...بسه...کجا میری..؟
_ نترس عزیزدل..
همانطور که به سمت دوردستها میرود صدایش درگوشم میپیچد
_ نترس...من همینجام...کنارت....
گوشهایم را میگیرم...
_ منتظرتم محیا!...
*****
چشمهایم را باز میکنم.به نفس زدن افتاده ام.باترس به اطراف نگاه میکنم...سقف...میز...پنجره..اتاقمون!!.همه جا تاریک است.همان دم صدای الله اکبر در فضا میپیچد.سرکوچه مسجد کوچکی داریم که...یکدفعه سرجایم میشینم.
❣ ❤ ️❣
#ادامه_درسه_کامنت_اول_میباشدحتمن_بخونیدشون
یکم تناقض بین خواب و ادامه این قسمت هست که قسمت بعدی مشخص میشه:)
لینک کانالم تو بیو نوشته شده.میتونید جوین شید
❣ ❤ ️❣
#ادامه_دارد
پ ن:رمان عاشقانه مذهبی اجتماعی....با پایان غیر منتظره ....این رمان و میتونید تو کانال زیر مطالعه کنید
https://telegram.me/yek_qadam_ta_khoda
۶.۱k
۱۰ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.