امشب میخواهم به خودم کمی احترام بگذارم...
امشب میخواهم به خودم کمی احترام بگذارم...
یک استکان چای داغ خوش رنگ برای خود ریخته ام،و در بالکن خانه نشسته ام،نسیمی خنک به صورتم میخورد،یاد نوازش های نرم لطیفت میکنم..
زمانی که پوست لطیفت را همچون ابری ملایم بر من میکشیدی و من مست از گرمای حضورت ارام چشم هایم را میبستم..
و با حرارت آتشین لبانت هوش از سرم میپرید...
گاه گاهی که دستان لطیف و زنانه ات را بروی سینه و بازوانم حس میکردم به گونه ای احساس قدرت داشتم که تمام وجودت را برای خود میدانستم...
تصاحبت میکردم با برق دوست داشتنی که در چشمانم بود،و تو...
و تو کمی ارام تر میشدی اما مشتاق تر..
وقتی خیره در چشمان هم بودیم و تو چشمانت را ارام میبستی و تسلیم من میشدی تا از آن من باشی.....
و چه شیرین تر بود لحظه خداحافظی...
دل نکندن های شیرین و آغوش های طولانی....
و باز هم چای در استکان که با خیال گرمت سرد شد.....
#فی خالِدون . .
یک استکان چای داغ خوش رنگ برای خود ریخته ام،و در بالکن خانه نشسته ام،نسیمی خنک به صورتم میخورد،یاد نوازش های نرم لطیفت میکنم..
زمانی که پوست لطیفت را همچون ابری ملایم بر من میکشیدی و من مست از گرمای حضورت ارام چشم هایم را میبستم..
و با حرارت آتشین لبانت هوش از سرم میپرید...
گاه گاهی که دستان لطیف و زنانه ات را بروی سینه و بازوانم حس میکردم به گونه ای احساس قدرت داشتم که تمام وجودت را برای خود میدانستم...
تصاحبت میکردم با برق دوست داشتنی که در چشمانم بود،و تو...
و تو کمی ارام تر میشدی اما مشتاق تر..
وقتی خیره در چشمان هم بودیم و تو چشمانت را ارام میبستی و تسلیم من میشدی تا از آن من باشی.....
و چه شیرین تر بود لحظه خداحافظی...
دل نکندن های شیرین و آغوش های طولانی....
و باز هم چای در استکان که با خیال گرمت سرد شد.....
#فی خالِدون . .
۱.۴k
۰۹ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.